نابهنگاملغتنامه دهخدانابهنگام . [ ب ِ هََ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) نه بوقت . نه بوقت خود. نه بهنگام . نه بوقت سزاوار. بی وقت . بی موقع : نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامه ٔ نیسان شدنم نگذارند. خاقانی . || نابجای . نه بجای خود.نه
بیهنگام شدنلغتنامه دهخدابیهنگام شدن . [ هََ/ هَِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دیروقت بودن . نابهنگامی .- بیهنگام شدن روز ؛ نزدیک شب رسیدن آن . (یادداشت مؤلف ) : چون از خواب بیدار شد روز بیهنگام شده بود... گفت امشب باز جای