نقشلغتنامه دهخدانقش . [ ن َ ] (ع اِ) صورت . (آنندراج ) (از بهار عجم ) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم . ترسیم . شبیه صورت و شکل . توخش . (ناظم الاطباء). شبیه . تمثال : بت اگر چه لطیف دارد نقش به برِدو رخانْت هست خراش . رودکی .که بر آب
نقزلغتنامه دهخدانقز. [ ن َ ] (ع مص ) برجستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || برجستن آهو از دویدن . (منتهی الارب ). برجستن آهو در دویدن . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نقزان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (اقرب الموارد)
حصاةدیکشنری عربی به فارسیريگ , سنگريزه , شيشه عينک , نوعي عقيق , باسنگريزه فرش کردن , باريگ حمله کردن , نقش ونگار ريگي دادن به
pebbleدیکشنری انگلیسی به فارسیسنگ ریزه، ریگ، شیشه عینک، نوعی عقیق، با سنگریزه فرش کردن، باریگ حمله کردن، نقش ونگار ریگی دادن به
pebblesدیکشنری انگلیسی به فارسیسنگریزه، ریگ، سنگ ریزه، شیشه عینک، نوعی عقیق، با سنگریزه فرش کردن، باریگ حمله کردن، نقش ونگار ریگی دادن به
نقشلغتنامه دهخدانقش . [ ن َ ] (ع اِ) صورت . (آنندراج ) (از بهار عجم ) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم . ترسیم . شبیه صورت و شکل . توخش . (ناظم الاطباء). شبیه . تمثال : بت اگر چه لطیف دارد نقش به برِدو رخانْت هست خراش . رودکی .که بر آب
نقشلغتنامه دهخدانقش . [ ن َ ] (ع مص ) نگاشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نگارش . (یادداشت مؤلف ). نقش کردن . (زوزنی ). || کندن نگین . (یادداشت مؤلف ): نقش فص الخاتم ؛ حفره . (اقرب الموارد). رجوع به نقش نگین شود. || نگار کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از تاج المصادر بیهقی ). نگار کردن چ
نقشدیکشنری عربی به فارسیبرجسته کاري درجواهر وسنگ هاي قيمتي , رنگ هاي مابين قرمز مايل به ابي يا قرمزمايل به زرد , جواهر تراشي کردن , قلم زني , نوشته , کتيبه , ثبت , نقش , نوشته خطي
نقشفرهنگ فارسی عمید۱. تصویر؛ شکل.۲. (سینما، تئاتر) [مجاز] شخصیت کسی در فیلم، تئاتر و مانند آن؛ کاراکتر.۳. (ادبی) حالت نحوی کلمه در جمله.۴. [مجاز] اثری که روی زمین یا چیزی باقی مانده باشد: نقش پایش روی زمین بود.۵. کارکرد؛ عملکرد: او در موفقیت من نقش بزرگی داشت.⟨ نقش بستن: (مصدر لازم
خردنقشلغتنامه دهخداخردنقش . [ خ ُ ن َ ] (ص مرکب ) کوچک نقش . آن پارچه که شکل های کوچک و خرد دارد : هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشیدپرنیان خردنقش سبزبوم لعل کار. فرخی .قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خردنقش پیدا. (تاریخ بیهقی
خوش نقشلغتنامه دهخداخوش نقش . [خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (اِخ ) نام فاحشه ٔ اصفهانی که شیخ شاه نظر متولی مزار شاه رضا در عقد نکاح آورده بود چنانچه نصیرآبادی در شرح حال او نوشته . (آنندراج ).
خوش نقشلغتنامه دهخداخوش نقش . [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (ص مرکب ) آنچه دارای رنگ و نگار و نقش خوب باشد. (یادداشت مؤلف ). || خوش قیافه . خوش پیکر. (یادداشت مؤلف ). || خوش اقبال . (یادداشت مؤلف ). || آنکه در قمار غالباً نقش های خوب آرد. (یادداشت مؤلف ). که در قما
مستنقشلغتنامه دهخدامستنقش . [ م ُ ت َ ق ِ ] (ع ص ) نقاش و مصور. (ناظم الاطباء). رجوع به استنقاش شود.