نکورایلغتنامه دهخدانکورای . [ ن ِ ] (ص مرکب ) آنکه در مشورت و در قضاوت دارای رای نیک و اندیشه ٔ نیکو باشد. (ناظم الاطباء). نیکواندیشه . خوش فکر. صاحب فکر خوب و صائب : هرآنکو نکورای و دانا بودنه زیبا بود گرنه گویا بود. اسدی . || نیک خ
نقّارهnaker, nacara, naqqarahواژههای مصوب فرهنگستانسازی کهن و شرقی از خانوادۀ پوستصداها، معمولاً بهصورت جفت، با کوکهای متفاوت
نکوراییلغتنامه دهخدانکورایی . [ ن ِ ] (حامص مرکب ) نکورای بودن . صفت نکورای . رجوع به نکورای شود : پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک از نکورایی و دانایی و تدبیرگری . فرخی .گوید اینجا خاص مهمانْت آمدم اجری خاص از نکورایی فرست .<p cla
نیکورایلغتنامه دهخدانیکورای . (ص مرکب ) باتدبیر. بابصیرت . خردمند. (ناظم الاطباء). نیک رای . نکورای .
نکورولغتنامه دهخدانکورو. [ ن ِ ] (ص مرکب ) نکوروی . رجوع به نکوروی شود : نکورو را نکو کردار باید.سنائی .
نکورویلغتنامه دهخدانکوروی . [ ن ِ ] (ص مرکب ) زیبا. نکوچهر. نیکوصورت . نکورخسار. که روئی زیبا دارد : مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش کز نکورویان زشتی نبود فرزاما. دقیقی .جاودان شاد و تن آزاد زیادآن نکوروی پسندیده سیر. <p cla
نکوراییلغتنامه دهخدانکورایی . [ ن ِ ] (حامص مرکب ) نکورای بودن . صفت نکورای . رجوع به نکورای شود : پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک از نکورایی و دانایی و تدبیرگری . فرخی .گوید اینجا خاص مهمانْت آمدم اجری خاص از نکورایی فرست .<p cla
نیکورایلغتنامه دهخدانیکورای . (ص مرکب ) باتدبیر. بابصیرت . خردمند. (ناظم الاطباء). نیک رای . نکورای .
خردمندفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال فرزانه، حکیم، دانشمند، دانا، عالِم اعلم، عمیق، عاقله پاکیزهرای، فرخندهرای، نکورای
خوب رایلغتنامه دهخداخوب رای . (ص مرکب ) خوش رأی . نکورأی . نیکورأی : چنان کرد گنجور کارآزمای که فرموده شاهنشه خوب رای . نظامی .هزار آفرین بر زن خوب رای که ما را بمردی شود رهنمای .نظامی .
لختکیلغتنامه دهخدالختکی . [ ل َ ت َ ] (ق مرکب ) (از: لخت + «ک » + «ی » نکره ) اندکی . کمکی . مقداری . قدری : اندر آن لختکی خم است . (التفهیم ). و لکن لختکی ازو گرایسته تر. (التفهیم ).همی لختکی سیب هر بامدادپریروی دخمه بدان کرم داد. فردوسی .
بکارلغتنامه دهخدابکار. [ ب ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در کار و مشغول . مشغول بکار. (ناظم الاطباء). مشغول . || بافایده . (ناظم الاطباء). مفید. محتاج الیه . لازم . ضروری . (یادداشت مؤلف ) : ز هر چش ببایست و بودش بکاربدادش همه بی مر و بی شمار. ف
نکوراییلغتنامه دهخدانکورایی . [ ن ِ ] (حامص مرکب ) نکورای بودن . صفت نکورای . رجوع به نکورای شود : پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک از نکورایی و دانایی و تدبیرگری . فرخی .گوید اینجا خاص مهمانْت آمدم اجری خاص از نکورایی فرست .<p cla