هشمیلغتنامه دهخداهشمی . [ هََ ش ِ ] (اِخ ) (مخفف هاشمی ) تخلص سیدهاشم تونی شاعر است که به زبان ولایتی خود اشعاری داشته است . (از انجمن آرا).
حسمیلغتنامه دهخداحسمی . [ ح ِ ما ] (اِخ ) زمینی است به بادیه و در آنجا جبالی شاهق است که پیوسته به غبارپوشیده است . || قبیله ٔ جذام . یاقوت گوید:حسمی ، بالکسر ثم السکون مقصوراً، ارض به بادیةالشام ، بینها و بین وادی القری لیلتان و اهل تبوک یرون جبل حسمی فی غربهم و شرقهم سروری . و قیل حسمی لجذا
عسمیلغتنامه دهخداعسمی . [ ع َ می ی ] (ع ص نسبی ) نیکوکننده ٔ امور خود. (منتهی الارب ). مصلح امور خویش را. (از اقرب الموارد). || کج و خراب کننده امور خود را. از لغات اضداد است . || فریبنده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
هشمیزلغتنامه دهخداهشمیز. [ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان سنندج دارای 900 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غله و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
هشمیزلغتنامه دهخداهشمیز. [ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان سنندج دارای 900 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غله و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
بهشمیلغتنامه دهخدابهشمی . [ ب ِ ش َ می ی ] (ص نسبی ) منسوب به طایفه ٔبهشمیة. (الانساب سمعانی ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.