همراه بودنلغتنامه دهخداهمراه بودن . [ هََ دَ ] (مص مرکب ) قرین بودن . پیوسته بودن دو یا چند چیز به هم . || گرفتار چیزی بودن چون رنج و درد.- تا خون همراه بودن ؛ کنایه از کمال عداوت و دشمنی است : بی همنفسی در سفر عشق نبودم تا خون همه جا همر
همراهلغتنامه دهخداهمراه . [ هََ ] (ص مرکب ) آنکه در راه با کسی رود : مبادا به جز بخت همراهتان شود تیره دیدار بدخواهتان . فردوسی .ز بدها تو بودی مرا دستگیرچرا راه جستی ز همراه پیر؟ فردوسی .همی بود هم
همراهیلغتنامه دهخداهمراهی . [ هََ] (حامص مرکب ) معیت . همراه بودن (شدن ) : هوایی بد است آنکه بر چشم زدبد آرد به همراهی چشم بد. نظامی .اگر شبدیز با ماه تمام است به همراهیش گلگون تیزگام است . نظامی .||
امراعلغتنامه دهخداامراع . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ مریع. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). چراگاههای پرآب و علف . (از منتهی الارب ).
امراءةلغتنامه دهخداامراءة. [ اِ رَ ءَ ] (ع اِ) مؤنث امرء. زن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). همزه ٔ آن وصل و را در هر حال مفتوح است و در آن لغت دیگری است : مراءة بوزن تمرة. جایز است فتحه ٔ همزه به راء نقل و خود همزه حذف شود و مرة بوزن سنة باقی بماند و شکل دیگری نیز از ا
امراحلغتنامه دهخداامراح . [ اِ ] (ع مص ) فیرنده و شادمان گردانیدن . گویند: امرحه الکلأ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شادمانه گردانیدن . (مصادر زوزنی ). دنیده گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ).
تا کشتن همراه بودنلغتنامه دهخداتا کشتن همراه بودن . [ ک ُ ت َ هََ دَ ] (مص مرکب ) (...همراه بودن ) تا قتل همراه بودن . تا خون همراه بودن . کنایه از کمال عداوت و دشمنی است و در اشعار میریحیی شیرازی «تا مردن همراه » و در اشعار بعضی دیگر «تا جان همراه » نیز بدین معنی آمده . (آنندراج ) :</span
همراهلغتنامه دهخداهمراه . [ هََ ] (ص مرکب ) آنکه در راه با کسی رود : مبادا به جز بخت همراهتان شود تیره دیدار بدخواهتان . فردوسی .ز بدها تو بودی مرا دستگیرچرا راه جستی ز همراه پیر؟ فردوسی .همی بود هم
همراهفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] رفیق: ◻︎ همراه اگر شتاب کند همره تو نیست / دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست (سعدی: ۱۰۶).۲. [مجاز] موافق.۳. همقدم.۴. دو تن که با هم راه بروند.۵. آنچه قابل حمل و جابهجایی است.
همراهفرهنگ مترادف و متضاد۱. دوست، رفیق، موتلف، متحد، متفق، ملازم، ندیم، ندیمه، همقدم، همگام، یار ۲. پابهپا
خدا بهمراهلغتنامه دهخداخدا بهمراه . [ خ ُ ب ِ هََ ] (جمله ٔ دعایی ) این اصطلاح در اصل «خدا به همراه کسی باشد» می باشد و آن بوقتی مستعمل است که شخصی قصد خروج اعم از سفر یا غیر سفر از محلی کند دیگران به او می گویند: «خدا بهمراه ... باشد»، یعنی خدا حافظش باشد. دو اصطلاح «خداحافظ» و «خدانگهدار» را غالب
همراهلغتنامه دهخداهمراه . [ هََ ] (ص مرکب ) آنکه در راه با کسی رود : مبادا به جز بخت همراهتان شود تیره دیدار بدخواهتان . فردوسی .ز بدها تو بودی مرا دستگیرچرا راه جستی ز همراه پیر؟ فردوسی .همی بود هم
همراهفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] رفیق: ◻︎ همراه اگر شتاب کند همره تو نیست / دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست (سعدی: ۱۰۶).۲. [مجاز] موافق.۳. همقدم.۴. دو تن که با هم راه بروند.۵. آنچه قابل حمل و جابهجایی است.
دوربین همراهpoint of view camera, lipstick cameraواژههای مصوب فرهنگستاندوربین ویدئویی کوچکی که به کلاه یا لباس یا عینک بازیگر نصب میشود تا نمایی از دیدگاه او را ارائه کند
باتریپُرکن همراهpower bankواژههای مصوب فرهنگستاننوعی باتریپرکن برای پر کردن باتری افزارههای همراه