پوزشلغتنامه دهخداپوزش . [ زِ ] (اِمص ) اسم از مصدر فراموش شده ٔ پوزیدن مستعمل در ویس و رامین . عذر. (دهار). معذرت . اعتذار. عذرخواهی . بهانه . عذر خواستن . (اوبهی ). استغفار. طلب عفو. عذر که از قصور یا تقصیری خواهند : پوزش بپذیرد و گناه ببخشدخشم نراند بعفو کوشد
وجزلغتنامه دهخداوجز. [ وَ ] (ع ص ) تیزجنبش سریعالحرکة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). وجزة مؤنث آن است . (منتهی الارب ). تیزجنبش تندرونده و سریعالحرکة. (ناظم الاطباء). || زوددهنده . (منتهی الارب ). سریعالعطا. (از اقرب الموارد). || شتر تندرو. (اقرب الموارد). || سبک و کوتاه از کار
وجیزلغتنامه دهخداوجیز. [ وَ ] (ع ص ) کوتاه از هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کلام و سخن کوتاه که به زودی فهم و درک گردد. (دهار) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند امر وجیز و کلام وجیز؛ یعنی خفیف و مقتصر. (اقرب الموارد). ملخص . مختصر. (شرح نصاب ) (غیاث اللغات ). م
وزشلغتنامه دهخداوزش . [ وَ زِ ] (اِمص ) اسم مصدر از وزیدن . وزیدگی باد و این حاصل مصدر وزیدن است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). وزیدن و جریان باد. (ناظم الاطباء).
آشوبلغتنامه دهخداآشوب . (اِمص ، اِ) (اسم مصدر آشفتن و آشوفتن : آشفتم . بیاشوب ) اختلاف . فتنه . فساد. تباهی : بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال . دقیقی .وزآن پس چنین گفت افراسیاب که بد در جهان اندرآمد
وزشلغتنامه دهخداوزش . [ وَ زِ ] (اِمص ) اسم مصدر از وزیدن . وزیدگی باد و این حاصل مصدر وزیدن است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). وزیدن و جریان باد. (ناظم الاطباء).
پیاموزشلغتنامه دهخداپیاموزش . [ زِ ] (اِ) نوعی پیاز سفید بیابانی دوائی .بصل الفار. (شعوری ). و ظاهراً مقلوب پیازموش باشد.
سوزشلغتنامه دهخداسوزش . [ زِ ] (اِمص ) سوختن . حرقت و التهاب . (ناظم الاطباء). احساس رنج و اذیتی که در برخورد آتش ببدن پدید می آید. (ناظم الاطباء) : اگر اندر سینه سوزش و حرارتی باشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رگی گشادم و خون بیرون کردم مقداری سره ، آن سوزش اندکی کمتر شد
پوزشلغتنامه دهخداپوزش . [ زِ ] (اِمص ) اسم از مصدر فراموش شده ٔ پوزیدن مستعمل در ویس و رامین . عذر. (دهار). معذرت . اعتذار. عذرخواهی . بهانه . عذر خواستن . (اوبهی ). استغفار. طلب عفو. عذر که از قصور یا تقصیری خواهند : پوزش بپذیرد و گناه ببخشدخشم نراند بعفو کوشد
فروزشلغتنامه دهخدافروزش . [ ف ُ زِ ] (اِمص ) فروز. روشنی : ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت بر آن رومیان بر فروزش گرفت . فردوسی .چو از تاج دارا فروزش گرفت همای اندر آن کار پوزش گرفت .فردوسی .