وفرلغتنامه دهخداوفر. [ وَ ] (ع مص ) محافظت کردن عرض کسی و دشنام ندادن به وی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). دشنام ندادن کسی را: وَفَره ُ عرضه . (منتهی الارب ). || واپس دادن بخشیده ٔ کسی را با خشنودی : وفره عطأه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || وفارة. وفور. فرة.
گوفرلغتنامه دهخداگوفر. [ ] (اِخ ) چوبی است که کشتی نوح از آن ساخته شده و گمان می رود که گوفر همان صنوبری است که در آشوریه فراوان و متداول بوده بعضی را گمان چنان است که گوفر اسم عمومی درختهای صمغدار است مثل سرو آزاد و صنوبر و غیره . سفر پیدایش 6:<span class="h
وفرتلغتنامه دهخداوفرت . [ وَ رَ ] (ع اِمص ) وفرة. فراوانی وبسیاری و کثرت . (ناظم الاطباء). رجوع به وفرة شود.
وفراءلغتنامه دهخداوفراء. [ وَ ] (ع ص ) پُر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || توشه دان تمام پوست . (ناظم الاطباء)(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گوش بزرگ . (منتهی الارب ): اذن وفراء؛ گوش بزرگ . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). || زمین بسیارگیاه تمام نبات . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم ا
وفرةلغتنامه دهخداوفرة. [ وَ رَ ] (ع اِمص ) فراوانی و کثرت : ارض فی نبتها وفرة؛ زمینی که گیاه آن فراوان بود و کم نشده باشد. (ناظم الاطباء). || (اِ) موی مجتمع بر سر یا موی تانرمه ٔ گوش آنگاه جمه که تا فرود نرمه ٔ گوش رسد آنگاه لمه که به کتف فرودآید. (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منت
وفرجینلغتنامه دهخداوفرجین . [ وَرَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
وفارةلغتنامه دهخداوفارة. [ وَ رَ ] (ع مص ) وَفْر. وفور. فِرَة. بسیار گردیدن و افزون گشتن و تمام شدن . (اقرب الموارد)(منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به وفر و وفور شود.
پل دوآبلغتنامه دهخداپل دوآب . [ پ ُ ل ِ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه سلطان آباد و ملایر میان قهوه خانه ٔ حضرت عباس وفر، در 317900 گزی طهران .
وفورلغتنامه دهخداوفور. [ وُ ] (ع مص ) وفر. وفارة. وفرة. بسیار گردیدن و افزون و تمام شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تمام شدن و بسیار شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِمص ) کثرت . بسیاری . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). فراوانی : مردی بوده است باکمال عقل و وفور علم
فروماندهلغتنامه دهخدافرومانده . [ ف ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) متحیر. سرگشته . سراسیمه . (یادداشت بخط مؤلف ). || متعجب . درشگفت : از این بستدی چیز و دادی بدان فرومانده از کار او موبدان . فردوسی . || گرف
وفرتلغتنامه دهخداوفرت . [ وَ رَ ] (ع اِمص ) وفرة. فراوانی وبسیاری و کثرت . (ناظم الاطباء). رجوع به وفرة شود.
وفراءلغتنامه دهخداوفراء. [ وَ ] (ع ص ) پُر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || توشه دان تمام پوست . (ناظم الاطباء)(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گوش بزرگ . (منتهی الارب ): اذن وفراء؛ گوش بزرگ . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). || زمین بسیارگیاه تمام نبات . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم ا
وفرةلغتنامه دهخداوفرة. [ وَ رَ ] (ع اِمص ) فراوانی و کثرت : ارض فی نبتها وفرة؛ زمینی که گیاه آن فراوان بود و کم نشده باشد. (ناظم الاطباء). || (اِ) موی مجتمع بر سر یا موی تانرمه ٔ گوش آنگاه جمه که تا فرود نرمه ٔ گوش رسد آنگاه لمه که به کتف فرودآید. (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منت
وفرجینلغتنامه دهخداوفرجین . [ وَرَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دال مینوفرلغتنامه دهخدادال مینوفر. [ ف َ ] (اِخ ) نام نسکی است از جمله ٔ بیست ویک نسک کتاب زند یعنی قسمتی از جمله ٔ بیست ویک قسم کتاب زند. (برهان ). اما در میان نام نسکهای بیست ویک گانه ٔ اوستا نامی که شبیه به دال مینوفر باشد نیست . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
ریزوفرلغتنامه دهخداریزوفر. [ زُ ف ُ ] (فرانسوی ، اِ) ریزوفرامانگل . چندل که درخت بومی افریقاست و موریانه آن را نمی خورد و برای مصرف ساختمان خریدار زیاد دارد. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 286). درختی از رده ٔ دولپه ای های جداگلبرگ
متوفرلغتنامه دهخدامتوفر. [ م ُ ت َ وَف ْ ف ِ ] (ع ص ) بسیار وفراوان و متعدد و افزون . (ناظم الاطباء). || تمام دریافته . به تمام حق رسیده : و او را دقایق علم و حکمت تعلیم کند و به عدل و فضل محتظی و متوفر گرداند. (سندبادنامه ص 44). سندباد