وقتلغتنامه دهخداوقت . [ وَ ] (ع اِ) هنگام . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده . (فرهنگ فارسی معین ). ساعت . فرصت . گاه . (یادداشت مرحوم دهخدا
وقتلغتنامه دهخداوقت . [ وَ ] (ع مص ) هنگام معین کردن . (از اقرب الموارد)(منتهی الارب ) (آنندراج ). هنگام پدید کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). چاغ معین کردن . (ازناظم الاطباء). وقت قرار دادن . (از اقرب الموارد).
وقتدیکشنری عربی به فارسیوقت , زمان , گاه , فرصت , مجال , زمانه , ايام , روزگار , مد روز , عهد , مدت , وقت معين کردن , متقارن ساختن , مرور زمان را ثبت کردن , زماني , موقعي , ساعتي
وقت وقتلغتنامه دهخداوقت وقت . [ وَ وَ ] (ق مرکب ) گاه . گاه گاه . بعض اوقات . رجوع به ترکیبهای وقت شود.
چوکتلغتنامه دهخداچوکت . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. 250 تن سکنه دارد. آب آن از باران . محصول عمده اش حبوبات ، لبنیات ، ذرت و غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
وقدلغتنامه دهخداوقد. [ وَ ] (ع مص ) افروخته شدن آتش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
وقدلغتنامه دهخداوقد. [ وَ ق َ ] (ع مص ) افروخته شدن آتش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) آتش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).
وقت وقتلغتنامه دهخداوقت وقت . [ وَ وَ ] (ق مرکب ) گاه . گاه گاه . بعض اوقات . رجوع به ترکیبهای وقت شود.
وقتیلغتنامه دهخداوقتی . [ وَ ] (ق ) هنگامی . زمانی . (ناظم الاطباء) : اگر شمارا وقتی به طرف هند عزیمت و حرکتی اتفاق افتد... (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 11 از فرهنگ فارسی معین ).- وقتی که ؛ هنگامی که .-
وقت آمدنلغتنامه دهخداوقت آمدن . [ وَ م َ دَ ] (مص مرکب ) اجل فرارسیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از رسیدن مرگ است : چو وقت آمد نماند آن پادشائی به کاری نامد آن کار و کیائی . نظامی .|| موقع فرارسیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) <span cla
وقت نهادنلغتنامه دهخداوقت نهادن . [ وَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) تعیین وقت کردن . توقیت . (ترجمان القرآن ).
وقت شناسلغتنامه دهخداوقت شناس . [ وَ ش ِ ] (نف مرکب ) وقت شناسنده . موقع شناس . (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که زمان و موقع هر کاری را می شناسد. مقابل وقت ناشناس و وقت نشناس : به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد.
وقتیلغتنامه دهخداوقتی . [ وَ ] (ق ) هنگامی . زمانی . (ناظم الاطباء) : اگر شمارا وقتی به طرف هند عزیمت و حرکتی اتفاق افتد... (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 11 از فرهنگ فارسی معین ).- وقتی که ؛ هنگامی که .-
دروقتلغتنامه دهخدادروقت . [ دَرْ وَ ] (ق مرکب ) فوراً. علی الفور. بلافاصله . درحال . فی الحال : هر سه مقدم از اسب بزیر آمدند و سجده کردند این مولی زاده را دروقت صد هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 642). دروق
دفعالوقتلغتنامه دهخدادفعالوقت . [ دَ عُل ْ وَ ] (ع اِمص مرکب ) گذراندن وقت . (فرهنگ فارسی معین ). || تأخیر. درنگ . فرغل . فرغول . اهمال . (ناظم الاطباء). مماطله . امروز و فردا کردن . (فرهنگ فارسی معین ). عمل بازپس انداختن . بگاه دیگر گذاشتن . تعلل . سر پیچاندن . دورسپوزی . دیرسپوزی . سپوزکاری .
خوشوقتلغتنامه دهخداخوشوقت . [ خوَش ْ / خُش ْ وَ ] (ص مرکب ) مسرور. شادان . خوشحال . (از یادداشت مؤلف ).
زروقتلغتنامه دهخدازروقت . [ زَ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوهپایه است که در بخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع است و 304 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
زعوقتلغتنامه دهخدازعوقت . [ زُ ق َ ] (ع اِ) زعوقة. طعمی مرکب از تلخی وشوری . (از قانون ابوعلی سینا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آنجا که حفره ای است که آنرا هفته دوش می گویند و آبهای این کاریزها بدان مختلط می شوند و بدان سبب شور شده اند و زعوقت آبهای این کاریزها بدان مختل