ولدلغتنامه دهخداولد. [ وُ ] (ع اِ) فرزند. || ج ِ وَلَد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ج ِ وَلود. (منتهی الارب ). رجوع به ولود شود.
ولدلغتنامه دهخداولد. [ وَ ] (ع اِ) فرزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به وَلَد شود.
ولدلغتنامه دهخداولد. [ وَ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه ٔ بخش صومعه سرا از شهرستان رشت . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ژیگولتلغتنامه دهخداژیگولت . [ گ ُ ل ِ ] (فرانسوی ، ص ، اِ) تأنیث ژیگولو. زن ِ خودآراکه پیوسته در لهو و لعب و مجالس رقص وقت بگذراند.
گولتلغتنامه دهخداگولت . [ ل ِ ] (اِخ ) شهری است در تونس ، بندر تجارتی و ماهیگیری است و 26300 تن جمعیت دارد.
ولتلغتنامه دهخداولت . [ وَ ] (ع مص ) کم کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). نقصان کردن . (المصادر زوزنی ). || (اِمص ) کمی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ولتلغتنامه دهخداولت . [ وُ ] (فرانسوی ، اِ) (اصطلاح فیزیک ) واحد اختلاف سطح (پتانسیل ) الکتریکی است و آن عبارت است ، از اختلاف سطح الکتریکی دو انتهای مفتولی که مقاومت آن یک اهم باشد و جریان یک آمپری از آن عبور نماید، و این اختلاف را با دستگاه ولت سنج اندازه گیری کنند.
ولثلغتنامه دهخداولث . [ وَ ] (ع اِ) باران اندک . || پیمان بی اختیار و بی قصد و نااستوار. (منتهی الارب )(آنندراج ) (اقرب الموارد). || وعده ٔ سست .(اقرب الموارد). || خمیر باقیمانده در کاسه . || بقیه ٔ آب در خیک چرمین یا در پنگان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || فضله ٔ بگنی در آون
ولدآبادلغتنامه دهخداولدآباد. [ وَ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن یکصد تن است . آب آن از دورشته قنات تأمین میشود و محصول آن غلات ، چغندرقند، باغات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class=
ولدالزنالغتنامه دهخداولدالزنا. [ وَ ل َ دُزْ زِ ] (ع ص مرکب ) زاده ٔ حرام . (غیاث اللغات ). حرام زاده . (کشاف اصطلاحات الفنون ) (آنندراج ). || (اِ مرکب ) پروانه ها و کرم ها و دیگر حشرات که در ایام برشکال پیدا میشوند، و به طلوع ستاره ٔ سهیل بمیرند. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) :</
ولدانلغتنامه دهخداولدان . [ وِ ] (ع اِ) ج ِ ولید. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). مولودها. کودکان . پسران : تا بباشند بدین رز در مهمان منندرز فردوس من است ایشان ولدان منند. منوچهری .<
ولدبیگیلغتنامه دهخداولدبیگی . [ وَ ل َ ب َ ] (اِخ ) طایفه ای از ایلات کرد ایران است . رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 63 شود.
ولدبیگیلغتنامه دهخداولدبیگی . [ وَ ل َ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان . همچنین نام طایفه ای است که در آن دهستان سکونت دارند. این دهستان از 22 آبادی تشکیل شده و سکنه ٔ دائمی آن در حدود 3000 نفر است
ولدآباد بزرگلغتنامه دهخداولدآباد بزرگ . [ وَ ل َ با دِ ب ُ زُ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان حومه ٔ بخش کرج شهرستان تهران واقع در یک هزارگزی باختری راه کرج به اشتهارد. سکنه ٔ آن 211 تن است . آب آن از قنات و رود کرج تأمین میشود و محصول آن غلات ، بنشن ، چغندرقند، صیفی ،
ولدآبادلغتنامه دهخداولدآباد. [ وَ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن یکصد تن است . آب آن از دورشته قنات تأمین میشود و محصول آن غلات ، چغندرقند، باغات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class=
ولدالزنالغتنامه دهخداولدالزنا. [ وَ ل َ دُزْ زِ ] (ع ص مرکب ) زاده ٔ حرام . (غیاث اللغات ). حرام زاده . (کشاف اصطلاحات الفنون ) (آنندراج ). || (اِ مرکب ) پروانه ها و کرم ها و دیگر حشرات که در ایام برشکال پیدا میشوند، و به طلوع ستاره ٔ سهیل بمیرند. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) :</
ولدانلغتنامه دهخداولدان . [ وِ ] (ع اِ) ج ِ ولید. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). مولودها. کودکان . پسران : تا بباشند بدین رز در مهمان منندرز فردوس من است ایشان ولدان منند. منوچهری .<
ولدبیگیلغتنامه دهخداولدبیگی . [ وَ ل َ ب َ ] (اِخ ) طایفه ای از ایلات کرد ایران است . رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 63 شود.
دتمولدلغتنامه دهخدادتمولد. [ دُ ] (اِخ ) نام شهرکی در 330 هزارگزی جنوب غربی برلن و 80 هزارگزی جنوب غربی هانور آلمان . (از قاموس الاعلام ترکی ).
چشمه ولدلغتنامه دهخداچشمه ولد. [ چ ِ م ِ وَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش اس-دآباد شهرستان همدان که در 18 هزارگزی شمال باختری قصبه ٔ اسدآباد و 3 هزارگزی کمک واقع است . کوهستانی و سردسیر است و <span class="hl" dir="l
حامل موقوف متولدلغتنامه دهخداحامل موقوف متولد. [ م ِ ل ِ م َ / مُو ف ِ م ُ ت َ وَل ْ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نزد شعرا آنست که حامل ناخوانده و نانوشته معلوم گردد، مثاله ، شعر:در حسن ترا کسی نماند الاخورشید که صبح سر برون آرد تاخدمت کند و پای تو بوسد اما<
زاد و ولدلغتنامه دهخدازاد و ولد. [ دُ وَ ل َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) افزایش اولاد و نسل . (فرهنگ رازی ).
سلطان ولدلغتنامه دهخداسلطان ولد. [ س ُ وَ ل َ ] (اِخ ) بهاءالدین بن جلال الدین مولوی ، عارف و شاعر. بسال 712 هَ .ق . در قونیه وفات یافته . وی مدت سی سال پیشوای طریقت مولویه بود. سه مثنوی از اوباقی است که معروفترین آنها مثنوی ولد یا ولدنامه است در تفسیر معانی عرفان