ولنیلغتنامه دهخداولنی . [ وِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان اشکور بالا از بخش رودسر شهرستان لاهیجان . سکنه ٔ آن 300 تن است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
لی-ولنگلغتنامه دهخدالی-ولنگ . [ وْ ل َ / ل َ یو ل َ ] (اِ) برف . (جهانگیری ). برف و آن چیزی باشد سفید که در زمستانها مانند پنبه ٔ حلاجی کرده از آسمان فروبارد و به عربی ثلج خوانند. (برهان ). صاحب برهان گوید: ظاهراً در معنی لغت تصحیف خوانی شده است و ترف را برف خوا
ولنگارلغتنامه دهخداولنگار. [ وِ ل ِ ] (نف مرکب ، ص مرکب ) (از: ول + انگار) در تداول ، لاابالی . بی قید. بی تربیت . هرزه . ویلان .
ولنگاریلغتنامه دهخداولنگاری . [ وِ ل ِ ] (حامص مرکب ) حالت و عمل ولنگار. لاابالیگری . سهل انگاری . بی قیدی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
ولنگاردیکشنری فارسی به انگلیسیderelict, careless, frowzy, libertine, loose, remiss, sloppy, sloven, slovenly
زن بیبندوبارفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات بار، زن هرزه، بدکاره، نانجیب، پتیاره، خراب، آتشکی، ولنگوواز، خانم رئیس سلیطه
گشاده دریلغتنامه دهخداگشاده دری . [ گ ُ دَ / دِ دَ ] (حامص مرکب ) آشکارایی . ولنگ و وازی : مرا چه زهره و یارای این سخن باشدگزاف لافی گفتم بدین گشاده دری .سوزنی .
کلاغولغتنامه دهخداکلاغو. [ ک َ ] (اِ) کلاغ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در فرهنگ نیامده و گویا لغتی است در کلاغ و شاید در اصل کلاغی بوده باشد. (احوال و اشعار رودکی ص 1000) : بود اعور کوسج ولنگ و پس من نشسته بر او چون کلاغو بر
لوکفرهنگ فارسی عمید۱. حقیر؛ زبون؛ عاجز.۲. کسی که دستش معیوب باشد؛ شَل: ◻︎ لنگ و لوک و چفتهشکل و بیادب / سوی او میغیژ و او را میطلب (مولوی: ۳۷۳).۳. آنکه روی زانو و کف دست راه برود= لوکولنگ: آنکه دست و پایش معیوب باشد.
وسیعفرهنگ فارسی طیفیمقوله: فضای عام ت، گسترده، فراخ، گشاد، عظیم، جادار، بسیط، باز، نامحدود، بیحفاظ، نامحصور، آزاد، بیمرز، عریض، ولنگوواز، فراگیر دلباز، باصفا، دلگشا، خوشمنظره ◄ بازسازی کننده منبسط
ولنگ و وازلغتنامه دهخداولنگ و واز. [ وِ ل ِ / ل َ گ ُ ](ص مرکب ، از اتباع ) گَل و گشاد. باز و گشاده . چهارطاق : در را ولنگ و واز گذاشته و رفته بود. || بی حساب وکتاب . بی نظم ونسق . بی ضبطوربط. بی قیدوبند.
ولنگارلغتنامه دهخداولنگار. [ وِ ل ِ ] (نف مرکب ، ص مرکب ) (از: ول + انگار) در تداول ، لاابالی . بی قید. بی تربیت . هرزه . ویلان .
ولنگاری کردنلغتنامه دهخداولنگاری کردن . [ وِ ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، هرزه بودن . ول بودن . ویلان بودن . || سهل انگاری کردن . بی بندوباری کردن .
ولنگاریلغتنامه دهخداولنگاری . [ وِ ل ِ ] (حامص مرکب ) حالت و عمل ولنگار. لاابالیگری . سهل انگاری . بی قیدی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
زولنگلغتنامه دهخدازولنگ . [ ] (اِ) به لغت مازندرانی قسم اخیر قرصعنه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به قرصعنه و قرصعنه ٔ مسدس و واژه نامه ٔ طبری ص 136 شود.
کولنگلغتنامه دهخداکولنگ . [ ل َ ] (ص ) با ثانی مجهول ، حیز و مخنث و پشت پایی را گویند. (از برهان ). به واو مجهول ، به معنی هیز و مخنث و مأبون . (آنندراج ). حیز و مخنث . (فرهنگ رشیدی ). حیز و مخنث و مأبون . (ناظم الاطباء). مخنث . هیز. پشت پایی . امرد. (فرهنگ فارسی معین ) :</s
لولنگلغتنامه دهخدالولنگ . [ لو ل ِ ] (اِ) لولهنگ . لولهین . ابریق و آفتابه ٔ گلی . ابریقی که از گل سازند.- امثال :لولنگش آب می گیرد ؛ صاحب نام است و عنوانی دارد. رجوع به لولهنگ شود.
لی-ولنگلغتنامه دهخدالی-ولنگ . [ وْ ل َ / ل َ یو ل َ ] (اِ) برف . (جهانگیری ). برف و آن چیزی باشد سفید که در زمستانها مانند پنبه ٔ حلاجی کرده از آسمان فروبارد و به عربی ثلج خوانند. (برهان ). صاحب برهان گوید: ظاهراً در معنی لغت تصحیف خوانی شده است و ترف را برف خوا
واز و ولنگلغتنامه دهخداواز و ولنگ .[ زُ وِ ل َ ] (ص مرکب ) گشاده . ولنگ و واز. متشتت و پراکنده . غیر متصل به هم . رجوع به ولنگ و واز شود.