ونخلغتنامه دهخداونخ . [ وَ ن َ ] (اِخ ) نام جایی است . این کلمه را سوزنی در شعر زیر آورده است : امیر سانخ گویند منعم است به بلخ ز حد سانخ املاک اوست تا اوبخ در گشاده و خوان نهاده او داردگذشته گوشه ٔ دستارش از حصار ونخ . سوزنی .</p
حافظة الاوراقدیکشنری عربی به فارسیاهرم جعبه ماکو , الياف پشم که بهم پيوسته ونخ پشم را تشکيل ميدهد , شکم بند زنان (پس از وضع حمل) , رسيد بيعانه , صاحف , بند
قلقلغتنامه دهخداقلق . [ ق ُل ْ ل ُ ] (اِ) چیزی چون جلد و جامه ٔ قرآن که زنان در آن نخ و سوزن نهند. (یادداشت مؤلف ). کیسه مانندی شبیه به پاکت که زنان دارند از قماش دوخته و بر آن قیطان و ریسمانی که چندبار پیرامون آن گردد بستن را و در آن سوزن ونخ و انگشتانه و موم گذارند. (یادداشت مؤلف ). || د
سونخلغتنامه دهخداسونخ . [ ن َ ] (اِخ ) شهرکی است [ به ماوراءالنهر ] از نخشب . (حدود العالم ) : ز شهر نخشب چون رو بسونخ آوردم نسیم جود وی آمد ز من ز هر فرسخ . سوزنی .دل رمیده غزل را بمخلص آوردم بمدح صاحب صدر ریاست سونخ محمدب
دونخلغتنامه دهخدادونخ . [ دُ ن َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نوعی کرباس . (یادداشت مؤلف ).- دو نخ شدن ؛ به قوام آمدن شکر و امثال آن که چون با کفگیر فروریزند سخت تر از انگبین باشد. دونخه شدن . (یادداشت مؤلف ).