پس هشهلغتنامه دهخداپس هشه . [ ] (اِخ ) نام دهی ، هفت فرسخ میانه ٔ جنوب و مشرق شهر لار است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
موج SS waveواژههای مصوب فرهنگستاننوعی موج لرزهای حجمی که در آن راستای ارتعاش ذرات بر راستای انتشار عمود است
نشانۀ گِلوبرفmud and snow,M&S, M/S, M+Sواژههای مصوب فرهنگستاننشانهای بر دیوارۀ تایر که مشخص میکند تایر در زمستان، در هنگام برف و گل و سرما، کارکرد مطلوبی دارد
وضعیت رزمیbattle station(s)/ battlestation(s)واژههای مصوب فرهنگستانوضعیت آمادهباشی که در آن خدمة پرواز در داخل اتاقک خلبان حضور دارند و هواگرد خودی، بهصورت موتورخاموش، در نزدیکی یا در ابتدای باند پرواز قرار دارد و قادر است در مدت کمتر از پنج دقیقه پرواز کند
تلسکوپ پرتوایکسX-ray telescope, X-ray multi-mirror telescopeواژههای مصوب فرهنگستانابزاری برای آشکارسازی پرتوهای ایکس
هشلغتنامه دهخداهش . [ هَُ ش ْ ش َ ] (اِ صوت ) صوتی است که در بازداشتن خر از رفتن گویند و در ادای آن «ش » را مشدد ادا کنند و کشند. چُش َّ. هُشّه . (از یادداشت های مؤلف ). رجوع به چُش و هشه شود.
هشهلغتنامه دهخداهشه . [ هَُ ش ْ ش َ ] (اِ صوت ) لفظی است که به آن ، الاغ را از رفتار بازدارند. (لغت محلی شوشتر). چُش َّ. (یادداشت مؤلف ).
ازهلغتنامه دهخداازه . [ اُ زِ ] (اِخ ) هُشِه آ. پادشاه اسرائیل از 730 تا 722 ق . م . که شلمانصر پنجم او را معزول کرد.
چشهلغتنامه دهخداچشه . [ چ ُ ش َ /ش ش َ ] (اِ صوت ) چش . چشو. هش و هشه . صوتی برای متوقف ساختن خر و استر. لفظی که بدان ایستادن خر و استر را خواهند. آوازی که بدان خر را از رفتن بازدارند.- امثال : خروامانده معطل
چشولغتنامه دهخداچشو. [ چ ُ ] (اِ صوت ) ُچش ، ُچشه کلمه ای که خر را گویند چون ایستادن و درنگ آن را خواهند. آوازی که برای ایستادن خر از دهان برآرند. هش و هشه : بخر گدائی چون چشم شوخش آب گرفت نه هر بگوش درآیدش زان سپس نه چشو. سوزنی .
پسلغتنامه دهخداپس . [ پ َ ] (اِ)پشت (مقابل پیش ). پشت سر. از پشت . عقب . در عقب . دنبال . بدنبال . پی . در پی . خلف . وراء. ظهر : چون رسنگر ز پس آمد همه رفتار مرابسغر مانم کو بازپس اندازد تیر . ابوشکور.ما برفتیم و شده نوژان و کحل
پسلغتنامه دهخداپس . [ پ ُ ] (اِ) مخفف پسر، چه پسر به ضم «پ » باشد چنانکه در سامی معرب بنظر رسیده . (فرهنگ رشیدی ). پور. ابن : آن کرنج و شکرش برداشت پاک واندر آن دستار آن زن بست خاک این زن از دکان فرودآمد چو بادپُس فلرزنگش بدست اندر نهاد. <p class=
پسفرهنگ فارسی عمید۱. بنابراین: او بیمار شد، پس به مدرسه نرفت.۲. آنگاه؛ آنگه؛ بَعد از آن: بچهها بلند شدند، پس استاد آمد.۳. (اسم) عقب؛ پشت سر: ◻︎ تنِ من جمله پسِ دل رود و دل پس تو / تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند (منوچهری: ۲۷).۴. (اسم) پشت.۵. (صفت) [قدیمی] عقبمانده.۶. (صفت) [قدیمی] دی
پسفرهنگ فارسی عمیدپسر؛ پور: ◻︎ پس آگاه کردند زآن کارزار / پُسِ شاه را فرخاسفندیار (دقیقی: ۷۹)، ◻︎ بیامد نخست آن سوار هژیر / پُسِ شهریار جهان اردشیر (فردوسی: ۵/۱۲۱).
دست پسلغتنامه دهخدادست پس . [ دَ ت ِ پ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست پسین . آخر کار. (برهان ).- دست پس زده ؛ کنایه از آن است که در سودا دیر می کند و بهانه می آورد تا چیزی از نرخ کم کند. (آنندراج ). آنکه در خرید و فروش چانه میزند. (ناظم الاطباء). || خصلی که قما
دل واپسلغتنامه دهخدادل واپس . [ دِ پ َ ] (ص مرکب ) نگران . (ناظم الاطباء). مضطرب . آشفته . ناراحت . ملول . || منتظر. چشم براه . (ناظم الاطباء).
دورا ارپسلغتنامه دهخدادورا ارپس . [اُ رُ پ ُ ] (اِخ ) مستعمره ٔ یونانی واقع در ساحل فرات ، در شرق نینوای قدیم و موصل کنونی که سلوکیان در آن استحکامات بنا کردند. حفریات سال 1920 م . موجب کشف معابدی شده که به خرسکهایی که از جهت مطالعه ٔ مبادی هنر مسیحی شایان اهمیت ا
پیش و پسلغتنامه دهخداپیش و پس . [ ش ُ پ َ ] (ق ترکیب عطفی ) امام و وراء. (دهار). جلو و عقب . پشت سر و پیش روی . قدام و خلف : چو شورش در آب آمدی پیش و پس نخوردندی آن آب را هیچکس . نظامی .شب آمد چه شب اژدهائی سیاه فروبست ظلمت پس وپیش
پیه پسلغتنامه دهخداپیه پس . [ ی َ پ َ ] (اِخ ) بیه پس . آن سوی رود. قسمت غربی سفیدرود در ناحیه ٔ گیلان که مرکز آن رشت بود. رجوع به بیه پس شود.