پی نهادنلغتنامه دهخداپی نهادن . [ پ َ / پ ِ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) قدم گذاردن . فراتر رفتن : چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سر چاه ننهاد پی . فردوسی . || پا گذ
پی پیواژهنامه آزادپی پی(بدون هیچ اعرابی.همه با ساکن)همان مدفوع است.اسم شهری مدفوع. (زبان بچه ها) همان مدفوع است.
پی در پیدیکشنری فارسی به انگلیسیer _, consecutive, consecutively, continually, frequent, repeatedly, repetitive, succession, successive
پیاده نهادنلغتنامه دهخداپیاده نهادن . [ دَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) زبون داشتن و عاجز انگاشتن . (برهان ). حقیر و زبون پنداشتن . (آنندراج ). زبون داشتن و اعتنا نکردن . (انجمن آرا). || طرح دادن : پیاده نهاده رخش ماه رافرس طرح کرده بسی
پیش نهادنلغتنامه دهخداپیش نهادن . [ ن َ / ن ِ دَ ] (مص مرکب ) مقابل پس نهادن . جلو گذاردن . فرا پیش آوردن . از آنجا که بود فراتر آوردن . حرکت دادن بسوی مقابل : چو برداشت خسرو پی از جای خویش نهاد آن زمان زاد فرخ به پیش . <p class
پیشانی نهادنلغتنامه دهخداپیشانی نهادن . [ نی ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) تواضع کردن . سر فرود آوردن : هر که از روی تواضع ننهد پیشانی پیش روی تو، زهی روی و زهی پیشانی .سلمان ساوجی .
پیشه نهادنلغتنامه دهخداپیشه نهادن . [ ش َ/ ش ِ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) پیشه کردن . پیشه ساختن . کار و عمل خود قرار دادن : فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پیشه نهاد. (سعدی ).
پیمان نهادنلغتنامه دهخداپیمان نهادن . [ پ َ / پ ِ ن ِ /ن َ دَ ] (مص مرکب ) شرط کردن . عهد کردن : نهاده ست پیمان که هرک این کمان کشد، دختر او را دهم بی گمان . اسدی .گر غزو
پاره دوختنلغتنامه دهخداپاره دوختن . [ رَ / رِ ت َ ] (مص مرکب ) در پی نهادن جامه را. وصله کردن . رقعه دوختن . ترقیع. پینه کردن . ترَدّم . تردیم .
رقعلغتنامه دهخدارقع. [ رَ ] (ع مص ) شتافتن . (از اقرب الموارد). بشتافتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بشتاب رفتن . (ناظم الاطباء). || درپی کردن جامه را. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). در پی نهادن جامه را. (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). وصله کردن . رقعه دوختن . پیوند کردن جامه را. پیوند و در پی
پیفرهنگ فارسی عمید۱. بخش زیرین بنا، بهویژه زیر دیوارها و ستونها که خاک آن را برداشته و بهجای آن مصالح بادوامتر ریختهاند؛ فونداسیون.۲. پای؛ پا.۳. [قدیمی] رد پا.۴. [قدیمی] نشان؛ اثر.۵. [قدیمی] بنیان؛ شالوده؛ پایه.⟨ پیِ: (حرف اضافه) [مجاز] دنبالِ؛ پسِ؛ عقبِ.⟨ پی افشردن:
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) ردّ. ایز. اثر. نشان . اثر پای . ردپا.اثر پای بر زمین . نشان و داغ پای بر زمین : زکریا علیه السلام از شهر بگریخت ... خلق از پس وی سربیرون نهادند و بر در شهر درختی بود... زکریا به آن درخت درشد، ای
افکندنلغتنامه دهخداافکندن . [ اَ ک َ دَ] (مص ) در پهلوی افگندن و اپکندن . از پیشوند اپا + کن بمعنی انداختن . بدور انداختن . ساقط کردن . دورکردن . فرش گستردن . از شماره بیرون کردن . (از حاشیه ٔبرهان چ معین ). افگندن . اوگندن . بمعنی انداختن . پرت کردن . بر زمین زدن . ساقط کردن . (فرهنگ فارسی معی
پیلغتنامه دهخداپی . [ پ َ /پ ِ ] (اِ) عصب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است . چیزی سپید ونرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) مخفف پیه . (صحاح الفرس ). مخفف پیه که در چراغ سوزند وشمع نیز سازند. (برهان ). شحم . په . وزد : سوس پرورده پی بگداخته خوب درمانی زنان راساخته . رودکی .مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای رو
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف «پ » یعنی باء فارسی بسه نقطه ٔ تحتانی و آن از حروف مخصوصه ٔ فارسی است و در تعریب و غیر تعریب به فاء بدل شود، چون پیل و فیل ؛ و ببای موحده چون تپ و تب ؛ و به جیم چون پالیز و جالیز؛ و به غین معجمه چون : پرویزن و غرویزن ؛ و به کاف تازی چون : پیخ و کیخ ؛ و به لا
پیلغتنامه دهخداپی . (اِ) نام حرف شانزدهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر شانزدهم و صورت آن اینست : p
دپیلغتنامه دهخدادپی . [ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زیز و ماهروبخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 90 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 23 هزارگزی جنوب شوسه ٔ ازنا به درود. دارای 35 تن سکنه
در پیلغتنامه دهخدادر پی . [ دَ پ َ / پ ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) در پس . در عقب . (آنندراج ). در دنبال . در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر؛ در پی شکارافتادن . (از منتهی الارب ). || پیاپی : متکاوس ؛ در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض ). اقتصاص
درازپیلغتنامه دهخدادرازپی . [ دِ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 9هزارگزی غرب میان آباد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ عمومی بجنورد به اسفراین ، با 132
درپیلغتنامه دهخدادرپی . [ دَ ](اِ) درپه . درپین . دربه . دربی . پینه و پیوندی که برجامه دوزند. (برهان ). اگرچه اصل آن درپی بوده ، به فتح بای پارسی ، اکنون به کسر، با اعمی و موسی قافیه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رقعه . (از منتهی الارب ).وصله . و ژنگ . پاره : جئة؛ درپی کفش . (منتهی الارب ).<
درکاپیلغتنامه دهخدادرکاپی . [ دَ پ َ ] (اِخ ) از دهات لیتکوه آمل مازندران . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 113 و ترجمه ٔ آن ص 153). دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در <span clas