خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چاره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
چاره
/čāre/
معنی
۱. علاج؛ درمان.
۲. تدبیر؛ گزیر.
۳. [قدیمی] مکر؛ حیله.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. درمان، علاج، مداوا، وید
۲. راهحل
۳. تدبیر، ترفند، حیله، زیرکی، مکر
۴. تمهید، وسیله
۵. گزیر ≠ ناگزیر
فعل
بن گذشته: چاره اندیشید
بن حال: چاره اندیش
دیکشنری
alternative, answer, choice, cure, help, recourse, remedy, resort, resource
-
جستوجوی دقیق
-
چاره
لغتنامه دهخدا
چاره . [ رَ / رِ ] (اِ) علاج . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ) (انجمن آرا). معالجه . مداوا. درمان . دارو. دفع. رفع. عَندَد. وعی . (منتهی الارب ) : بیلفغده باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چاره ٔ من یکی است . ابوشکور.گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که...
-
چاره
واژگان مترادف و متضاد
۱. درمان، علاج، مداوا، وید ۲. راهحل ۳. تدبیر، ترفند، حیله، زیرکی، مکر ۴. تمهید، وسیله ۵. گزیر ≠ ناگزیر
-
چاره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹چار› čāre ۱. علاج؛ درمان.۲. تدبیر؛ گزیر.۳. [قدیمی] مکر؛ حیله.
-
چاره
فرهنگ فارسی معین
(رِ) [ په . ] (اِ.) 1 - گریز، درمان . 2 - تدبیر. 3 - مکر، حیله .
-
چاره
لهجه و گویش مازنی
chaare ۱از دهستان گنج افروز بابل ۲از دهستان دابوی جنوبی آمل
-
چاره
دیکشنری فارسی به انگلیسی
alternative, answer, choice, cure, help, recourse, remedy, resort, resource
-
چاره
دیکشنری فارسی به عربی
بديل , بديل موقة , علاج
-
چاره
واژهنامه آزاد
راه
-
واژههای مشابه
-
چاره ٔ بیچارگان
لغتنامه دهخدا
چاره ٔ بیچارگان . [ رَ / رِ ی ِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پناه درماندگان . که بیچارگان از او یاری جویند : چاره ٔ بیچارگان کشور توران توئی کار این بیچاره ساز ای چاره ٔ بیچارگان . سوزنی . || ای چاره ٔ بیچارگان ؛ یعنی ای خدای متعال . خطاب به خد...
-
چاره آراستن
لغتنامه دهخدا
چاره آراستن . [ رَ / رِ ت َ ] (مص مرکب ) تدبیر کردن . موجبات انجام کاری را فراهم نمودن : به گنج و درم چاره آراستم کنون آن چنان شد که من خواستم . فردوسی .بر این گونه از جای برخاستندهمه شب همی چاره آراستند.فردوسی .
-
چاره برانداختن
لغتنامه دهخدا
چاره برانداختن . [ رَ / رِ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) چاره پیداکردن . (آنندراج ). چاره جستن : یکی چاره باید برانداختن به تزویر مردم خوری ساختن . نظامی (از آنندراج ).|| تدبیر نمودن . (آنندراج ).
-
چاره جستن
لغتنامه دهخدا
چاره جستن . [ رَ / رِ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) تدبیر کردن . تفکر و تأمل در انجام کاری یا اصلاح امری نمودن : نشستند دانش پژوهان بهم یکی چاره جستند بر بیش و کم . فردوسی .به اندیشه ٔ پاک دل را بشست فراوان ز هر گونه ای چاره جست . فردوسی .یکی چاره ٔ راه دیدا...
-
چاره داشتن
لغتنامه دهخدا
چاره داشتن . [ رَ / رِ ت َ ] (مص مرکب ) علاج داشتن . درمان داشتن : صبا گر چاره داری وقت وقت است که درد اشتیاقم قصد جان کرد.حافظ (از آنندراج ).
-
چاره دان
لغتنامه دهخدا
چاره دان . [ رَ / رِ] (نف مرکب ) داننده ٔ چاره . چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود. || داننده ٔ علاج دردها. معالج . آنکه علاج و درمان دردها داند : تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی . دقیقی .بسا چاره دان کاو بسختی بم...