چاق کردنلغتنامه دهخداچاق کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فربه کردن . فربی کردن . تسمین . || سالم کردن . تندرست کردن . معالجه کردن . درمان کردن . شفا دادن . خوب کردن . درست و تیار کردن . || قلیان و چپق و سیگار و غیره چاق کردن . قلیان تنباکو را آماده کردن . آب و تنباکو و آتش در قلیان کردن تا آماده کشی
چاق کردنفرهنگ فارسی معین(کَ دَ) (مص م .) (عا.) 1 - سرِ حال آوردن . 2 - آماده کردن قلیان ، چپق یا وافور برای استعمال .
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
کنش گفتاری مستقیمdirect speech act, speech actواژههای مصوب فرهنگستانگفتهای که با بیان آن کنشی همچون امر یا تهدید یا ترغیب محقق میشود متـ . کنش گفتاری speech act
نمایش تکپردهone-act play, one-act dramaواژههای مصوب فرهنگستاناثر نمایشی کوتاهی که تنها یک پرده دارد
چادر چاقچور کردنلغتنامه دهخداچادر چاقچور کردن . [ دَ / دُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ملبس به چادر و چاقچور شدن . چادر و چاقچور پوشیدن . || کنایه از آماده شدن زن برای خارج شدن از خانه .
کار چاق کردنلغتنامه دهخداکار چاق کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) روبراه کردن کار. || وساطت در انجام گرفتن کاری .
قال چاق کردنلغتنامه دهخداقال چاق کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سر و صدا راه انداختن . جنگ و نزاع کردن .
اره چاق کردنلغتنامه دهخدااره چاق کردن . [ اَرْ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تیز کردن دندانه های اَرّه .
فربهفرهنگ فارسی عمیدپرگوشت؛ چاق.⟨ فربه شدن: (مصدر لازم) چاق شدن.⟨ فربه کردن: (مصدر متعدی) چاق کردن.
چاقلغتنامه دهخداچاق . (ترکی ، ص ) سمین . درشت . فربی . بسیار گوشت . مقابل لاغر. سطبر. (غیاث ). فربه و کلفت از انسان و حیوان . (فرهنگ نظام ). فربه . (ناظم الاطباء). || بمعنی صحت باشد. (برهان ). صحیح و تندرست . (آنندراج ). تندرست . (غیاث ) (فرهنگ نظام ). تندرست و سلامت . (ناظم الاطباء).- <
درچاقلغتنامه دهخدادرچاق . [ دَ ] (اِخ )دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد، واقع در 7هزارگزی جنوب بجستان و 6هزارگزی باخترراه شوسه ٔ عمومی بجستان به فردوس . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیا
دشت قبچاقلغتنامه دهخدادشت قبچاق . [ دَ ت ِ ق ِ ] (اِخ ) نام دشتی و صحرایی از ترکستان . ناحیه ای است وسیع که بیشتر براری و مروج باشد و میان آن و میان آذربایجان باب الحدید است .
دشت قفچاقلغتنامه دهخدادشت قفچاق . [ دَ ت ِ ق ِ ] (اِخ ) دشت قبچاق : و به استحضار پسر بزرگتر توشی ایلچی فرستاد تا او نیز از دشت قفچاق روان شود. (جهانگشای جوینی ). و لشکر توشی در دشت قفچاق و آن حدود بودند. (جهانگشای جوینی ). رجوع به دشت قبچاق و قبچاق شود.
پیچاقلغتنامه دهخداپیچاق . (ترکی ، اِ) کلمه ٔ ترکی بمعنی کارد : شب فراق خروس سحر نفس نکشیدخوش آن زمان که سرش را ببرّم از پیچاق .ملافوقی یزدی (از آنندراج ).
پیرعلی قبچاقلغتنامه دهخداپیرعلی قبچاق . [ ع َ ق ِ ] (اِخ ) از معاصران الملک الناصر سلطان مصر. هنگامی که حسام الدین بدر چاشنی گیر و سیف الدین سالار درصدد استقلال برآمدند و ملک ناصر از قاهره بحصار کرک رفت و معاندان بر سلطنت چاشنی گیر متفق القول شدند این پیرعلی قبچاق را بنیابت برداشتند. (حبیب السیر چ خی