کارکفرهنگ فارسی عمیدکار کوچک: ◻︎ چون کارک او نظام گیرد روزی / ناگه اجل از کمین درآید که منم (خیام: ۹۸).
چقاگرکلغتنامه دهخداچقاگرک . [ چ َ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 60 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز، کنار راه مالرو برچل به جیرگاه واقع است . جلگه و معتدل است و 189 تن سکنه دارد. آبش از قنات
کاریکلغتنامه دهخداکاریک . (اِخ ) دهی از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، در 38500گزی جنوب باختری شوسه ٔ مهاباد، 19500گزی جنوب باختری شوسه ٔ مهاباد به سردشت ، کوهستانی ، سردسیر و سالم و سکنه ٔ آن <span class="hl" dir="lt
کارک علویانلغتنامه دهخداکارک علویان . [ رَ ک ِ ع َ ل َ ] (اِخ ) نام ضیاعی در دروازه ٔ نو از شهر بخارا : بدروازه ٔ نو موضعی است که آن را کارک علویان خوانند [ و ] بر در شهر و (آنجا) امیر منصوربن نوح کوشکی ساخت (بغایت ) نیکو چنانکه به وی مثل زدندی از نیکوئی و سال برسیصد و پنجاه
کارکیاییلغتنامه دهخداکارکیایی .(حامص مرکب ) کارکیائی . امیری و پادشاهی و کارفرمائی . (آنندراج ) : ورنه سر کارکیایی نداشت وز غم کار تو رهایی نداشت .نظامی (ص 71).
کارکشتهلغتنامه دهخداکارکشته . [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مجرب . ورزیده . پخته . سخت آزموده . سخت مجرب به علت بسیار ورزیدن آن . ماهر به کثرت عمل . عظیم آزموده . نیک آزموده . مذلله در عمل . ذلول . کارشکسته . باآزمون . در کار نهایت ممارست و عمل داشته . آموخته .
کارکشیلغتنامه دهخداکارکشی . [ ک َ ] (اِخ ) نام شهری که دانشمندان آن را از بلاد ولایت کاسی در زاگروس مرکزی دانسته اند. (کرد و پیوستگی نژادی او ص 72).
کاریک علویانلغتنامه دهخداکاریک علویان . [ ع َ ل َ ] (اِخ ) کارک علویان . رجوع به کارک علویان شود : طغشاده ضیاع علیا خنبون که کاریک علویان گویند به وی داده بود. (تاریخ بخارا ص 72).
هازیدنلغتنامه دهخداهازیدن . [ دَ ] (مص ) دانستن : ای پسر جور مکن کارک ما دار بسازبه از این کن نظر و حال من و خویش به هاز. قریعالدهر.|| به زیان نسپردن . || نگریستن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (لسان العجم ). || گریستن . (لسان العجم
هازلغتنامه دهخداهاز. (فعل امر) یعنی بدان ، به زبان پارسیان . (اوبهی ). بدان ، یعنی بزیان مسپار. قریع گوید : ای پسر جور مکن کارک ما دار بسازبه از این کن نظر و حال من و خویش به هاز. (از لغت فرس ص 187).<
بهلغتنامه دهخدابه . [ ب ِه ْ ] (ص ) در ایرانی باستان «وهیه » (اوستا «ونگه ، وهیه » .«بارتولمه ص 1405» نیز «وهو» صفت است بمعنی خوب و نیک و به . «بارتولمه ص 1395». سانسکریت «وسو» ، پارسی باستان «وهو» ، پهلوی «وه » . (از حاشیه
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص از کاف پارسی یا «گ » آن را کاف تازی و کاف عربی گویند، و آن از حروف مصمته و مائیه و هم از حروف مکسور است ، و علامت خ
کارکیاییلغتنامه دهخداکارکیایی .(حامص مرکب ) کارکیائی . امیری و پادشاهی و کارفرمائی . (آنندراج ) : ورنه سر کارکیایی نداشت وز غم کار تو رهایی نداشت .نظامی (ص 71).
کارکشتهلغتنامه دهخداکارکشته . [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مجرب . ورزیده . پخته . سخت آزموده . سخت مجرب به علت بسیار ورزیدن آن . ماهر به کثرت عمل . عظیم آزموده . نیک آزموده . مذلله در عمل . ذلول . کارشکسته . باآزمون . در کار نهایت ممارست و عمل داشته . آموخته .
کارکشیلغتنامه دهخداکارکشی . [ ک َ ] (اِخ ) نام شهری که دانشمندان آن را از بلاد ولایت کاسی در زاگروس مرکزی دانسته اند. (کرد و پیوستگی نژادی او ص 72).