کت زدنلغتنامه دهخداکت زدن . [ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب ) پی زدن .کندن حلقه ای از پوست درخت با تبر. (از جنگل شناسی ج 1ص 304). یکی از گزندهایی که بوسیله ٔ چوپانان به جنگل می رسد کت زدن یا پی زدن درخت می باشد. چوپانان فقط از علف جنگل
کیت و کیتلغتنامه دهخداکیت و کیت . [ ک َ ت َ وَ ک َ ت َ / ک َ ت ِ وَک َ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) چنین و چنان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). چنین و چنان : و کان من الامر کیت و کیت ؛ بود آن چنین و چنان . (ناظم الاطباء).
کتک زدنلغتنامه دهخداکتک زدن . [ ک ُ ت َ زَ دَ ] (مص مرکب ) سیاست کردن . آزردن . جفا نمودن . (ناظم الاطباء). کسی را مورد ضرب (کتک ) قرار دادن . (فرهنگ فارسی معین ). زدن با هر چیز. زدن با دست یا چوب و امثال آن . زدن برای شکنجه .
کتابی زدنلغتنامه دهخداکتابی زدن . [ ک ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) نوشیدن شراب از کتابی . (فرهنگ فارسی معین ) : یک دو کتابی بزن از دست پیرتا خبر از سر کتابت دهد. حبیب خراسانی (از فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به کتابی شود.
کتاره زدنلغتنامه دهخداکتاره زدن . [ ک َ رَ / رِ زَ دَ ] (مص مرکب ) به کار بردن کتاره در حرب یا نزاع . رجوع به شواهد ذیل کتاره شود.
کتیرا زدنلغتنامه دهخداکتیرا زدن . [ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب ) تیغ زدن گون تا صمغ آن که کتیرا باشد بیرون آید. کتیرا گرفتن .
کتلغتنامه دهخداکت . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه سکنه 452 تن . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و بادام و پنبه . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کتلغتنامه دهخداکت . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان ). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری ).
کتلغتنامه دهخداکت . [ ک َ ] (اِ) تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان ). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج ). تخت پادشاهی . تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکه ٔ آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص
کتلغتنامه دهخداکت . [ ک َ ] (اِ) کتف . شانه . (ناظم الاطباء). دوش . کفت . بالای بازو و زیردوش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کتف و شانه شود.- از کت افتادن ؛ سخت تنها و مانده شدن از بسیاری کار و سنگینی آن . (یادداشت مؤلف ).- کت بسته ؛ ک
دره کتلغتنامه دهخدادره کت . [ دَرْ رَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز. واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری دهدز، با 155 تن سکنه . آب آن ازچاه و قنات و راه آن مالرو است . اهالی آن در تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغ
حرسنکتلغتنامه دهخداحرسنکت . [ ؟ ک َ ] (اِخ ) شهرکی است از چاچ [ به ماوراءالنهر ] و از آن کمانهای چاچی خیزد و جائی خرم است و بسیارنعمت و آبادان . (حدود العالم ).
حرکتلغتنامه دهخداحرکت . [ ح َ رَ ک َ ] (ع مص ) حَرَکة. جنبش . جنبیدن . مقابل سکون ، آرام ، آرامیدن ، درنگ . تحشحش . حشحشة. کون . ذماء. تقتقة. رکضت . نهضت . مور. تمور. تکان . تکان خوردن . سید جرجانی گوید: حرکت اشغال حیزی است پس از حیزی . و هم او گوید: حرکت خروج از قوه است به فعل بر سبیل تدریج
حسن شرکتلغتنامه دهخداحسن شرکت . [ح ُ ن ِ ش ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) و آن عبارت است از دادن و ستدن در معاملات بر وجه اعتدال ، چنانکه موافق طبایع دیگران افتد. (نفائس الفنون بخش حکمت ).