کفشلغتنامه دهخداکفش . [ ک َ ] (اِ) معروف است که پای افزار باشد و معرب آن کوث است . (برهان ). پاپوش و افصح کوش به «واو» است و معرب آن کوث است و در قدیم بزرگان کفش زرینه پوشیده اند وحکیم فردوسی مکرر با درفش قافیه کرده . عرب آن را معرب کرده قفش گویند. (از آنندراج ) (انجمن آرا). پای افزار و پاپو
قیفاووسCepheus, Cepواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی نزدیک به قطب شمال آسمان که به شکل قیفاووس، پادشاه اسطورهای یونان، تصور میشود
کفیزلغتنامه دهخداکفیز. [ک َ ] (اِ) پیمانه ای است برای غلات و آن را معرب کرده قفیز گویند. (آنندراج ). پیمانه ای باشد که بدان چیزها را پیمانه کنند. قفیز معرب آن است . (برهان ) (ناظم الاطباء). جوالیقی نویسد: گمان کنم قفیز اعجمی و معرب باشد. (المعرب ص 275). کویز،
کفشکلغتنامه دهخداکفشک . [ ک َ ش َ ] (اِ مصغر) مصغر کفش . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ). کفش کوچک . کفش خرد. (یادداشت مؤلف ): وقتی که بخواهند بگویند حرفی بیجهت به کسی برخورده است گویند: مگر چطور شده است ؟ به کفش شما گفتم کفشک ؟ نظیر: به اسب شاه گفتند یابو. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
کفشدوزلغتنامه دهخداکفشدوز. [ ک َ ] (نف مرکب ) کفاش . (ملخص اللغات کرمانی ). کسی که کفش می دوزد. (ناظم الاطباء). کفش دوزنده . آنکه کفش دوزد. کفاش . کفشگر. اسکاف . حذأ. ارسی دوز. (یادداشت مؤلف ) : پیر مردی لطیف در بغداددختر خود به کفشدوزی داد. <p class="autho
کفشدوزکلغتنامه دهخداکفشدوزک . [ ک َ زَ ] (اِ مصغر) مصغر کفشدوز. || کفشدوز (جانور). رجوع به کفشدوز شود.
کفشدوزیلغتنامه دهخداکفشدوزی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) شغل و عمل کفشدوز.(فرهنگ فارسی معین ). || (اِ مرکب ) دکان کفشدوز. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کفشدوز شود.
کفشکلغتنامه دهخداکفشک . [ ک َ ش َ ] (اِ مصغر) مصغر کفش . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ). کفش کوچک . کفش خرد. (یادداشت مؤلف ): وقتی که بخواهند بگویند حرفی بیجهت به کسی برخورده است گویند: مگر چطور شده است ؟ به کفش شما گفتم کفشک ؟ نظیر: به اسب شاه گفتند یابو. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
کفش محلهلغتنامه دهخداکفش محله . [ ک َ م َ ح َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش مینودشت شهرستان گرگان که 215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کفش ونوسلغتنامه دهخداکفش ونوس . [ ک َ ش ِ وِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گیاهی است از تیره ٔ ثعلبها که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده و در نواحی گرم و معتدل نیمکره ٔ شمالی می روید گلهایش نسبةً بزرگ و زیبا هستند و از این جهت جزو گیاهان زینتی بشمار می آیند. و وجه
کفش کنلغتنامه دهخداکفش کن . [ ک َ ک َ ] (اِ مرکب ) جایی که در آن کفشها را از پا در آورند و آنجا گذارند. (فرهنگ فارسی معین ). جایی در پیش مدخل زیارتگاهها برای بیرون کردن کفش . آستان . آستانه . آستان اطاق . آستانه ٔ اطاق . عتبه . پای ماچان . صف نعال . (یادداشت مؤلف ).
کفشدوزلغتنامه دهخداکفشدوز. [ ک َ ] (نف مرکب ) کفاش . (ملخص اللغات کرمانی ). کسی که کفش می دوزد. (ناظم الاطباء). کفش دوزنده . آنکه کفش دوزد. کفاش . کفشگر. اسکاف . حذأ. ارسی دوز. (یادداشت مؤلف ) : پیر مردی لطیف در بغداددختر خود به کفشدوزی داد. <p class="autho
زرینه کفشلغتنامه دهخدازرینه کفش . [ زَرْ ری ن َ / ن ِ ک َ ] (اِ مرکب ) نوعی از کفش زرنگار. (ناظم الاطباء) : ز بس گونه گونه سنان و درفش سپرهای زرین و زرینه کفش . فردوسی .بیاور سپاه و درفش مراهمان تخت
گیسوی کفشلغتنامه دهخداگیسوی کفش . [ سو ی ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آن مقدار از بند کفش یا جز آن که بر پا قرار گیرد و بر زمین ساید. (یادداشت مؤلف ): ذُؤابَةُ النعل ؛ گیسوی کفش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هِلال . (اقرب الموارد). هلال ؛ گیسوی کفش . (منتهی الارب ).
لنگه کفشلغتنامه دهخدالنگه کفش . [ ل ِ گ َ / گ ِ ک َ ] (اِ مرکب ) یکی از دو تای کفش . یک تای از جفتی کفش . رجوع به لنگه شود.
گل کفشلغتنامه دهخداگل کفش . [ گ ُ ل ِ ک َ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) گلی که از ابریشم و گلابتون و مانند آن بر تیماج و سقلاّ ب کفش دوزند و هم از چوب سازند و در پاشنه ٔ کفش تعبیه کنند و گلهای عاج در آن پرچین نمایندو آنرا کوکب کفش نیز گویند. (آنندراج ) : هاله را از رشک ن