کم زنلغتنامه دهخداکم زن . [ ک َ زَ ] (نف مرکب ) شخصی که خود را و کمالات خود را عظمی ندهد و سهل انگارد. (برهان ) (آنندراج ). آنکه خود و کمالات خود را وقعی و عظمی ندهد و سهل انگارد. (ناظم الاطباء). فروتن و متواضع. آنکه خود یا دیگری را کم انگارد : اگر مردان عالم کم زنا
کم زنفرهنگ فارسی عمید۱. سهلانگار.۲. بیدولت؛ بیاقبال: ◻︎ با دو سه کمزن مشو آرامگیر / مقبل ایام شو و کامگیر (نظامی۱: ۸۲).۳. کسی که در قمار همیشه میبازد.
کم زنفرهنگ فارسی معین( ~ . زَ) (ص فا.) 1 - کسی که در قمار همیشه می بازد.2 - بی دولت ، بی اقبال ، سهل - انگار. 3 - پست کننده .
بادامک کلون بارگُنجcontainer door locking bar cam, container camواژههای مصوب فرهنگستانبادامکهایی در دو سر کلون بارگُنج که با چرخش آنها درِ بارگُنج قفل میشود
میلبادامک دودexhaust camshaft, exhaust cam, exhaust valve camواژههای مصوب فرهنگستاندر موتورهای دومیلبادامکبالا (DOHC)، میلبادامکی که سوپاپهای دود را باز و بسته میکند
خودروِ دوربیندارcam-carواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ مجهز به دوربین مخفی که از آن در عملیات مراقبت و تعقیب نامحسوس استفاده میشود
طراحی و ساخت رایانهایCAD/ CAMواژههای مصوب فرهنگستاناستفاده از رایانه یا ابزارهای مبتنی بر رایانه برای طراحی و تولید محصولات
وببینweb camواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه تصویربرداری که به رایانه وصل میشود و برونداد آن قابل دریافت و دیدن در محیط اینترنت است
کم زنیلغتنامه دهخداکم زنی . [ ک َ زَ ] (حامص مرکب ) تواضع. خضوع .(فرهنگ فارسی معین ). فروتنی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترک علائق کردن و گسستن از دنیا : ای شمس حق ّ تبریز دل پیش آفتابت در کم زنی ّ مطلق از ذره کمتر آمد. مولوی .راه
کمانچه زنلغتنامه دهخداکمانچه زن . [ ک َ چ َ / چ ِ زَ ] (نف مرکب ) کمانچه زننده . کسی که کمانچه نوازد. کمانچه کش . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کمانچه (آلت موسیقی ) و کمانچه کش شود.
مردافکنیلغتنامه دهخدامردافکنی . [ م َ اَ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل مردافکن . || بهادری . شجاعت . قوی پنجگی . دلیری : چند کنی دعوی مردافکنی کم زن و کم زن که کم از یک زنی . نظامی .نمایند مردی و مردافکنی . نظامی .<b
بادپیمافرهنگ فارسی عمید۱. اسب، استر، یا شتر تندرو؛ تیزرفتار؛ بادپا.۲. بیکاره.۳. مفلس.۴. دروغگو؛ یاوهسرا: ◻︎ یکی بادپیمای کمزن بُوَد / که از کینه با خویش دشمن بُوَد (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۱).
کم زدهلغتنامه دهخداکم زده . [ ک َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب )اظهار عجز کرده . (فرهنگ فارسی معین ). || حقیر شمرده . فرومایه محسوب شده . (فرهنگ فارسی معین ).ذلیل و خوار. (ناظم الاطباء). || شخصی را گویند که پیوسته در قمار نقش کم زند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از ف
کم زدنلغتنامه دهخداکم زدن . [ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب )اظهار عجز کردن و خود را وقعی نگذاشتن . (آنندراج ). اظهار عجز کردن . برای خود اهمیتی قایل نشدن . فروتنی کردن . تواضع نمودن . (فرهنگ فارسی معین ) : اگر مردان عالم کم زنانندترا زان کم زدن آخر کمی کو. <p class="
بادپیمالغتنامه دهخدابادپیما. [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) بادپیمای . مردم مفلس لاابالی بی فایده گوی و بی ماحصل و دروغ گوی را گویند. (برهان ) (آنندراج ). بیحاصل . بیفایده . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ سروری ). آنکه کار بیهوده کند. آنکه عملی عبث کند. بادسنج . باددرکف .
کملغتنامه دهخداکم . [ ک َ ] (اِ) چنبر غربال . چنبر غربال و پرویزن و ماشو و دف و جز آن .اِطار. فریس . اخکم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کملغتنامه دهخداکم . [ ک َم م ] (ع مص ) پوشیدن چیزی را. (از منتهی الارب ). پوشیدن . (آنندراج ): کم الشی ٔ کما؛ پرده کشید بر آن و پوشید آن را. (از اقرب الموارد). || پوشیدن و بستن سر خم را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): کم الحب ؛ بست سر خم را. (از اقرب الموارد). || فراهم آمدن مر
کملغتنامه دهخداکم . [ ک َم م / ک َ ] (ع اِ) کمیت . (ناظم الاطباء). چندی . مقابل کیف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چندی . مقدار. (فرهنگ فارسی معین ).- کم و کیف ؛ چگونگی . (ناظم الاطباء). چند و چون ؛ از کم و کیف امری آگاه شدن . (
کملغتنامه دهخداکم . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) که مرا. که به من . (فرهنگ فارسی معین ) مخفف که ام . که مرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بنگه از آن گزیده ام این کازه کم عیش نیک و دخل بی اندازه رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).معذور
کملغتنامه دهخداکم . [ ک ِم م ] (ع اِ) غلاف غوره ٔ نخستین خرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || غلاف شکوفه . (ترجمان القرآن ص 82). غلاف شکوفه . ج ، اکمام و کِمام و جمع الجمع، اکامیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پ
دراکملغتنامه دهخدادراکم . [ دْرا / دِ ] (یونانی ، اِ) مسکوکی در یونان امروزی . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دراخمه شود.
دکملغتنامه دهخدادکم . [ دَ ](ع مص ) دست در سینه زده راندن کسی را، و سپوختن . (از منتهی الارب ). راندن و دفع کردن کسی را: دکمه فی صدره ؛ أی دفعه . (از اقرب الموارد). || کوفتن بعض را بر بعض . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شکستن دهان یا بینی کسی را. || آرمیدن با زن . (از ذیل اقرب الم
دهکملغتنامه دهخدادهکم . [ دَ ک َ ] (ع ص ، اِ) پیر سالخورده . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
دورکملغتنامه دهخدادورکم . [ ک ِ ] (اِخ ) امیل . متولد به سال 1858 م . و متوفی به سال 1917 م . از بزرگترین جامعه شناسان فرانسوی بعد از اوگوست کنت بود. نظر او در جامعه شناسی تحت تأثیر فلسفه ٔ تحققی کنت بود، که دورکم از پیروان و
حجت محکملغتنامه دهخداحجت محکم . [ ح ُج ْ ج َ ت ِ م ُ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حجت استوار. (مجموعه ٔ مترادفات ص 294). || آلت مصنوعی که زنان حکه بر خود فرو کنند. (بهار عجم ) (آنندراج ) : شد دراز این بحث یارب تاجری از زیر بادحجت