فطارلغتنامه دهخدافطار. [ ف ُ ] (ع ص ) شمشیر که در آن کفتگی باشد و نبرد چیزی را. (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
فتارلغتنامه دهخدافتار. [ ف ِ ] (ع مص ) آرمیدن سپس جوشش و به سستی آوردن سپس درشتی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آرمیدن سرما. || کوتاهی کردن در کار. (اقرب الموارد).
گفتارلغتنامه دهخداگفتار. [ گ ُ ] (اِمص ) قول . سخن . حدیث . مقاله . مقال . کلام . گفت : رک که بااند شار بنمایی دل تو خوش کند بخوش گفتار. رودکی (احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص <span class="hl" di
کنش گفتاری مستقیمdirect speech act, speech actواژههای مصوب فرهنگستانگفتهای که با بیان آن کنشی همچون امر یا تهدید یا ترغیب محقق میشود متـ . کنش گفتاری speech act
گفتارلغتنامه دهخداگفتار. [ گ ُ ] (اِمص ) قول . سخن . حدیث . مقاله . مقال . کلام . گفت : رک که بااند شار بنمایی دل تو خوش کند بخوش گفتار. رودکی (احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص <span class="hl" di
درازگفتارلغتنامه دهخدادرازگفتار. [ دِ گ ُ ] (ص مرکب ) درازگوی . آنکه سخن بسیار گوید. آنکه هر سخن طویل کند.
درست گفتارلغتنامه دهخدادرست گفتار. [ دُ رُ گ ُ ] (ص مرکب ) که او را گفتاری درست و مطابق باواقع باشد. حکیم . (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی ).
خام گفتارلغتنامه دهخداخام گفتار. [ گ ُ ] (اِ مرکب ) سخن بیهوده . یاوه . سخن بی ربط. سخن ناسنجیده : به ایران و توران چنان مرد نیست چنین خام گفتارت از بهر چیست . فردوسی .بدانی که کاریست ز اندازه بیش بترسی ازین خام گفتار خویش .|| (
خوب گفتارلغتنامه دهخداخوب گفتار. [ گ ُ] (ص مرکب ) خوش گفتار. خوش سخن . خوش بیان : از آن خوبگفتار بوزرجمهرحکیمان همه تازه کردند چهر.فردوسی .
خوش گفتارلغتنامه دهخداخوش گفتار. [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (ص مرکب )شیرین زبان . خوش سخن . خوب گفتار. خوش زبان : زن ارچه زیرک و هشیار باشدزبون مرد خوش گفتار باشد.(ویس و رامین ).