فراکِشَند مِهین میانگینmean high-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فراکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند مِهین میانگینmean low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند فروتر مِهین میانگینmean lower low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندهای فروتر در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
مان مهانلغتنامه دهخدامان مهان . [ ] (اِخ ) اول ممجان که امروز قصبه ٔ قم است و نام آن مان مهان بوده است یعنی منازل کبار و اشراف . جمکران . (تاریخ قم ص 60).
نفربهنفرman-to-man, man-for-man, man-on-manواژههای مصوب فرهنگستانویژگی نوعی راهکار دفاعی در ورزشهای تیمی که در آن هر بازیکن باید در برابر بازیکنی معین از تیم مقابل به دفاع بپردازد
گمان بردنلغتنامه دهخداگمان بردن . [ گ ُ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) پنداشتن . توهم . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). ظن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ) : گمان برد کز بخت وارون برست نشد بخت وارون از آن یک بدست . ابوشکور.نادان گمان ب
گمانی بردنلغتنامه دهخداگمانی بردن . [ گ ُ ب ُ َد ] (مص مرکب ) در شک قرار گرفتن . گمان بردن . خیال کردن : وگر بردباری ز حد بگذرددلاور گمانی بسستی برد. فردوسی .وگر شهریارت بود دادگرتو بر وی بزشتی گمانی مبر. فردوسی
قندیشتنلغتنامه دهخداقندیشتن . [ ق َ ش َ ت َ ] (اِخ ) مؤلف لباب الانساب گمان برد که از قرای نیشابور یا نواحی بیهق است . رجوع به لباب الانساب ج 2 و قندستن و قندشتن شود.
حضرتلغتنامه دهخداحضرت . [ ح َ رَ ] (اِخ ) از القاب خدا : ... خبر داد از زهری از انس از رسول صلی اﷲ علیه و سلم از جبرئیل از حضرت که گفتی من با بنده آن کنم که بمن گمان برد... (کیمیای سعادت ).
محلفانلغتنامه دهخدامحلفان . [ م ُ ل ِ ] (اِخ ) دو ستاره اند که پیش از سهیل طالع شوند و بیننده هریک از آن دو را سهیل گمان برد و قسم یاد کند که اینک سهیل است و دیگری سوگند خورد که سهیل نیست . (منتهی الارب ). از آن دو ستاره یکی را حَضار و دیگری را وَزن نامند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به محلفین شو
مصاحاتلغتنامه دهخدامصاحات . [ م ُ ] (ع اِ) چرمهای شتربچگان که گیاه پر کرده دارند تا ناقه گمان برد که بچه ٔ اوست . (منتهی الارب ). پوست شتربچگان آگنده از کاه و جز آن که برای ماده شتران شیرده حاضر می کنندتا گمان برند که بچه ٔ خود آنهاست . (ناظم الاطباء).
گمانلغتنامه دهخداگمان . [ گ ُ / گ َ ] (اِ) در اوستائی ظاهراً ویمانه (گمان ). قیاس با اوستایی ویمنوهیه شود. پهلوی گومان ، کردی و افغانی عاریتی و دخیلی گومان ، بلوچی گوان و پارسی باستان ویمانه . ظن . وهم . احتمال . شک . شبهه . رای . اندیشه . فرض . تصور. (ازحاشی
گمانلغتنامه دهخداگمان . [ گ ُ ] (اِ)نوعی جوهر. نوعی لؤلؤ. جمان : گفته شده در جمان اینکه فارسی معرب شده است . اگر چنین باشد او را از گمان باید دانست و ظن این است که او یا لؤلؤ است یا مشبه به لؤلؤ و بیشتر متمایل به این است که معمولاً از نقره است و کمتر شباهت به لؤلؤ دارد و بیشتر متمایل
گمانلغتنامه دهخداگمان . [ گ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر، که در 27هزارگزی شمال کلیبر و 29هزارگزی راه شوسه ٔ اهر به کلیبر واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه اش 159 ت
گمانفرهنگ فارسی عمید۱. ظن.۲. حدس.۳. خیال؛ وهم.۴. رٲی؛ اندیشه.۵. فرض.⟨ گمان بردن: (مصدر لازم)۱. ظن بردن.۲. تصور کردن؛ انگاشتن.⟨ گمان داشتن: (مصدر لازم)۱. ظن داشتن؛ شک داشتن.۲. نگران بودن.۳. انتظار داشتن.⟨ گمان کردن: (مصدر لازم)۱
گمانلغتنامه دهخداگمان . [ گ ُ / گ َ ] (اِ) در اوستائی ظاهراً ویمانه (گمان ). قیاس با اوستایی ویمنوهیه شود. پهلوی گومان ، کردی و افغانی عاریتی و دخیلی گومان ، بلوچی گوان و پارسی باستان ویمانه . ظن . وهم . احتمال . شک . شبهه . رای . اندیشه . فرض . تصور. (ازحاشی
درست گمانلغتنامه دهخدادرست گمان . [ دُ رُ گ ُ ] (ص مرکب ) دارای حسن ظن و عقیده ٔ راسخ و ثابت . (ناظم الاطباء).
حروف گمانلغتنامه دهخداحروف گمان . [ ح ُ ف ِ گ ُ / گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حروف شک و تردید. پیشوند گمان . یکی از اقسام حروف ربط (بند و بست ) در فارسی : گوئیا. (دستور جامع ص 806). و در عربی لَعَل َّ آمده است .
پیشگمانلغتنامه دهخداپیشگمان . [ گ َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع در 16/5 هزارگزی جنوب خاوری هشچین و 38 هزارگزی شوسه ٔ هروآباد به میانه . کوهستانی ، معتدل ، دارای 76
خوب گمانلغتنامه دهخداخوب گمان . [ گ ُ] (ص مرکب ) نیکوظن . باظن نکو. نیکوگمان : بتو کنند نو آبادیان همه مفخرکه فخر عالمی ای رادکف ّ خوب گمان .سنائی .