یاریگرلغتنامه دهخدایاریگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) (مرکب از یاری + ادات فاعلی «گر») مددکار. (از آنندراج ). ممد و معاون . (آنندراج ذیل یارمند). عون . عوین . رافد. (منتهی الارب ). مساعد. کمک کننده . یارمند : گفت [ کیومرث ] مرا یاریگر خدای بسنده است . (ترجمه ٔ طبری ).جاودان ش
یاریگرفرهنگ فارسی عمیدمددکار؛ یاریکننده: ◻︎ رو که نصرت تو راست یاریگر / رو که ایزد تو راست راهنمای (مسعودسعد: ۴۱۶).
حریرلغتنامه دهخداحریر. [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش کرند به قصرشیرین . دامنه و سردسیر است و 28 تن سکنه ٔ مسلمان دارد. زبانشان کردی و فارسی است . آب از سراب محلی و محصول آن غلات ، حبوبات ، صیفی ، لبنیات ، انگور، توتون ، چغندر قند و مختصر میوه جا
چهارپرلغتنامه دهخداچهارپر.[ چ َ / چ ِ پ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) قسمی شیشه . (یادداشت مؤلف ). ظرف شیشه ای مکعب مستطیل شکل که آب یا نوشابه را بکار دارند. || چهارپهلو. || دارای چهارپره . || قسمی چماق که بر سرآن آهنی گنده و چهارپر است . (یادداشت مؤلف ). || دارای
چهارپیرلغتنامه دهخداچهارپیر. [ چ َ ] (اِخ ) خلفای اربعه . چهاریار : گه با چهارپیر زبان کرده در دهن گه با دوطفل در دهن افکنده ریسمان .خاقانی .
چارپرلغتنامه دهخداچارپر. [ پ َ ] (اِ مرکب ) قسمی از صراحی شراب . (فرهنگ ناظم الاطباء). قسمی شیشه برای شراب یا سرکه و غیره . قسمی شیشه ٔ چهارپهلو. || یکنوع چماق که سری آهنین با چهارپره دارد. || قسمی گرز. || (ص مرکب ) قسمی تیر دارای چهارپر : خدنگی بینداختی چارپراز
هارپرلغتنامه دهخداهارپر. [ پ ِ ] (اِخ ) یکی ازشهرهای ساحلی جمهوری لیبریا که در ساحل رودخانه ٔ گرن واقع شده است و بوسیله ٔ اقیانوس اطلس مشروب میشود و 4000 تن سکنه دارد.
یاریگریلغتنامه دهخدایاریگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) یاری . امداد. اعانت : گر آید به یاریگری شهریاروگر نی به تاراج رفت آن دیار. نظامی .- یاریگری کردن ؛ اصراخ . مساعفه . مسانده . (منتهی الارب ). کمک کردن .
رفتار یاریگرانهhelping behaviourواژههای مصوب فرهنگستانرفتاری که موجب افزایش آسایش و رفاه و سلامت دیگران شود متـ . یاریگری helpfulness
یاریگری دوازدهقدمیtwelve-step facilitationواژههای مصوب فرهنگستانروشی درمانی ناظر بر برنامۀ دوازدهقدمی و راهنمامحور و مبتنی بر شواهد برای درمان اعتیاد و اختلالات ناشی از آن اختـ . قدمیاری TSF
یاریگریلغتنامه دهخدایاریگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) یاری . امداد. اعانت : گر آید به یاریگری شهریاروگر نی به تاراج رفت آن دیار. نظامی .- یاریگری کردن ؛ اصراخ . مساعفه . مسانده . (منتهی الارب ). کمک کردن .
یاریگری دوازدهقدمیtwelve-step facilitationواژههای مصوب فرهنگستانروشی درمانی ناظر بر برنامۀ دوازدهقدمی و راهنمامحور و مبتنی بر شواهد برای درمان اعتیاد و اختلالات ناشی از آن اختـ . قدمیاری TSF