یفخلغتنامه دهخدایفخ . [ ی َ ] (ع مص ) رسیدن یافوخ کسی را. || زدن بر یافوخ کسی . (منتهی الارب ). رجوع به یافوخ شود.
فیخلغتنامه دهخدافیخ . [ ف َ ](ع مص ) بلند شدن باد با بانگ کردن . (منتهی الارب ). فوخ . فیخان . (از اقرب الموارد). || منتشر وپراکنده شدن . (منتهی الارب ). فیح . (اقرب الموارد).
فخلغتنامه دهخدافخ . [ ف َ ] (اِ) تله ، و آن آلتی است که بدان جانور گیرند. نَژْنَک . (برهان ). حباله . مصیده . احبول . احبوله . (منتهی الارب ). لاتو. (برهان ). طرق [ طُ / طِ ] . (منتهی الارب ) : تو نشسته خوش و عمر تو همی پرّدم
فخلغتنامه دهخدافخ . [ ف َخ خ ] (اِخ ) وادیی است در مکه قبل از وادی الزاهریه که عبداﷲبن عمر و گروهی از یاران پیغمبر در این وادی مدفونند. (معجم البلدان ). موضعی است به مکه ، و در آن قبر ابن عمر است . (منتهی الارب ).
فخلغتنامه دهخدافخ . [ ف َخ خ ] (ع اِ) دام شکاری . ج ، فخاخ ، فخوخ . (منتهی الارب ). و خلیل گوید آن مأخوذ از لغت عجم است . (اقرب الموارد). رجوع به فخ (بی تشدید) شود.
فخلغتنامه دهخدافخ . [ ف َخ خ ] (ع مص ) خرخر کردن نائم در خواب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آواز دادن مار. (اقرب الموارد). رجوع به فح شود. || (اِمص ) فروهشتگی هر دو پای . (منتهی الارب ). فروهشتن هر دو پای . (اقرب الموارد).
میفوخلغتنامه دهخدامیفوخ . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از یفخ ، آنکه زخم و ضرب به یافوخ و جاندانه ٔ او رسیده است . (یادداشت مؤلف ). بر یافوخ زده شده . (ناظم الاطباء). بر یافوخ زده شده و ضرب رسیده بر آن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).