commonدیکشنری انگلیسی به فارسیمشترک، متداول، عام، معمولی، عمومی، عادی، مرسوم، عرفی، اشتراکی، عوام، متعارفی، مشاع، عوامانه، پیش پا افتاده، روستایی
فهم عرفیcommon sense2واژههای مصوب فرهنگستاننوعی قوة تشخیص یا مجموعهباورهای طبیعی و متعارف عامة مردم، مستقل از دانشهای تخصصی
شعوردیکشنری فارسی به انگلیسیcommon sense, conscience, consciousness, head, light, reason, sanity, senses, wit, world
خرددیکشنری فارسی به انگلیسیbrainpower, broken, common sense, diminutive, intellect, micro-, mind, minute, odd, reason, sagacity, sanity, sense, small, understanding, wisdom
commonدیکشنری انگلیسی به فارسیمشترک، متداول، عام، معمولی، عمومی، عادی، مرسوم، عرفی، اشتراکی، عوام، متعارفی، مشاع، عوامانه، پیش پا افتاده، روستایی
uncommonدیکشنری انگلیسی به فارسیغیر معمول، نادر، غیرمعمول، غیر عادی، کمیاب، غیر متداول، غیر معمولی، غریب