حتملغتنامه دهخداحتم . [ ح َ ] (ع ص ) ساده . بی آمیغ. بحت . محت . صرف . و بدین معنی مقلوب محت است . || قضا. ج ، حُتوم . || واجب . ناگزیر. لازم . چیزی که بجا آوردن آن واجب باشد: الوترلیس بحتم ِ کالصلوةالمکتوبة (حدیث ). (منتهی الارب ).
حتملغتنامه دهخداحتم . [ ح َ ] (ع مص ) واجب کردن . (ترجمان القرآن ) (دهار) (زوزنی ) (تاریخ بیهقی ). واجب کردن کار بر کسی . (منتخب ). || قضاء. حکم کردن . قضا راندن . || محکم بکردن کار. (تاریخ بیهقی ). محکم کردن . استوار کردن .
حطیملغتنامه دهخداحطیم . [ ] (اِخ ) حظیم . صحابیست . و از او یک حدیث منقول است . (قاموس الاعلام ترکی ).
etymologizeدیکشنری انگلیسی به فارسیادم شناسایی کنید، ریشه لغتی را یافتن، تحصیل علم اشتقاق کردن، وجه اشتقاق كلمه را پیداکردن
etymologizeدیکشنری انگلیسی به فارسیادم شناسایی کنید، ریشه لغتی را یافتن، تحصیل علم اشتقاق کردن، وجه اشتقاق كلمه را پیداکردن