حبل حبللغتنامه دهخداحبل حبل . [ ح َ ب َ ح َ ب َ ] (ع اِ) کلمه ای است که عرب گوسفندان را بدان زجر کنند. رجوع به حبرحبر شود.
حبیللغتنامه دهخداحبیل . [ ح َ ] (ع ص ) محبول . || دلاور. از آن رو که از جای نرود گوئی به رسن بسته شده است . || (اِ) حبیل براح ؛ شیر. (منتهی الارب ). و در «قطر المحیط»، شجاع .
حبللغتنامه دهخداحبل . [ ح َ ب َ ] (ع مص ) حبل از خمر؛ پر گشتن از شراب . || حبل مراءة؛ آبستن گشتن زن .
حبللغتنامه دهخداحبل . [ ح ُ ب َ ] (اِخ ) موضعی به یمامة است . در حدیث سراج بن مجاعةبن مرارةبن سلمی از پدراز جد وی آمده که : نزد پیغمبر شدم او غورة و غرابة و حبل را به تیول به من داد. و میان حبل و حجر پنج فرسنگ راه است . لبید در وصف ناقه ای گوید : فاذا حرکت غرزی اج
وادار کردندیکشنری فارسی به انگلیسیbrowbeat, coerce, compel, constrain, dragoon, force, hustle, impel, provoke, push, urge
واداشتندیکشنری فارسی به انگلیسیdrive, egg, have, impel, make, move, prompt, provoke, push, set, stake, suborn