mussesدیکشنری انگلیسی به فارسیmusses، درهم و برهمی، تلاش، تقلا، کوشش، بهم خوردگی، درهم و برهم یا کثیف کردن
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
musesدیکشنری انگلیسی به فارسیموز، الهه شعر و موسیقی، اندیشه کردن، تفکر کردن، در شگفت ماندن، در بحر فکر فرو رفتن