unbalanceدیکشنری انگلیسی به فارسیعدم تعادل، عدم توازن، اختلال مشاعر، اختلال مشاعر پیدا کردن، غیر متعادل کردن، تعادل بر هم زدن
طول میدان نامتوازنunbalanced field lengthواژههای مصوب فرهنگستانطول باندی که در آن مسافت برخاست با مسافت اضطراری برابر نباشد
طرح نامتعادلunbalanced design, imbalanced design, nonorthogonal designواژههای مصوب فرهنگستانطرحی آزمایشی که در آن شمار مشاهدات در سطوح مختلف برابر نیست
مدار تعادل و تطبیقbalun, balanced converter, line-balance converter, balun transformer, balanced-to-unbalanced transformerواژههای مصوب فرهنگستانافزارۀ متعادلکننده و تطبیقدهندۀ دو رسانۀ مختلف متـ . متوت