آبخولغتنامه دهخداآبخو. (اِ مرکب ) آبخوست . آبخست . جزیره ، یا جزیره ای در رودی بزرگ که آب سطح آن را فراگرفته و گیاه و درختان آن ظاهر باشد : گویی که هست مردمک دیده آبخویا خود چو ماهی ای است که دارد در آب خو.عمعق بخاری .
آبخوفرهنگ فارسی عمید= آبخوست: ◻︎ گویی که هست مردم چشمم چو آبخو / یا خود چو ماهی است که دارد در آب خو (عمعق: ۲۰۰).
هبیخیلغتنامه دهخداهبیخی . [ هََ ب َی ْ ی َ خا ] (ع اِمص ) نوعی از خرامان رفتاری . (منتهی الارب ). رفتارخرامان و باتبختر. (ناظم الاطباء). راه رفتن از روی تبختر و ناز. (لسان العرب ). ازهری گوید : جرت علیه الریح ذیلا انبخاجرالعروس ذیلها الهبیخا.<p class="author
آبخوارلغتنامه دهخداآبخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) آشامنده ٔ آب : تشنه میگوید که کو آب گوارآب میگوید که کو آن آبخوار.مولوی .
آبخوارهلغتنامه دهخداآبخواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) ظروف سفالینه که در آن آب یا شراب آشامند. آنچه که در آن آب توان خورد از سبو و جز آن : همه آبخواره بینی که ز ما کنندمستی اگر آبخواره ساز
آبخورلغتنامه دهخداآبخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن . ورد. مورد. منهل . سَقایه . شرعه . شریعه . عطن . مشرب . مشرع . معطن . منزل . آبشخور. آبشخورد. آبخورد : سر فروبردم میان آبخور
آبخوردلغتنامه دهخداآبخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) مخفف آب خوردن : درخت ارچه سبزش کند آبخوردشود نیز زافزونی آب زرد. امیرخسرو دهلوی . || (اِ مرکب ) قسمت . نصیب :<
جزیرهفرهنگ فارسی عمیدقطعهزمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد؛ آداک؛ اداک؛ آدک؛ آبخو؛ آبخوست؛ جَز.
آب خونلغتنامه دهخداآب خون . (اِ مرکب ) آبخست است که جزیره ٔ میان دریا باشد. (برهان ). شاهدی برای این کلمه پیدا نشد، ممکن است مصحف آبخو یا آبخوست باشد. || خونابه .
ولغتنامه دهخداو. (حرف ) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است . رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون محسوب است . رجوع به یرملون شود. و نیز از حروف هوائیه و جوفیه
آبخوارلغتنامه دهخداآبخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) آشامنده ٔ آب : تشنه میگوید که کو آب گوارآب میگوید که کو آن آبخوار.مولوی .
آبخوارهلغتنامه دهخداآبخواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) ظروف سفالینه که در آن آب یا شراب آشامند. آنچه که در آن آب توان خورد از سبو و جز آن : همه آبخواره بینی که ز ما کنندمستی اگر آبخواره ساز
آبخورلغتنامه دهخداآبخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن . ورد. مورد. منهل . سَقایه . شرعه . شریعه . عطن . مشرب . مشرع . معطن . منزل . آبشخور. آبشخورد. آبخورد : سر فروبردم میان آبخور
آبخوردلغتنامه دهخداآبخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) مخفف آب خوردن : درخت ارچه سبزش کند آبخوردشود نیز زافزونی آب زرد. امیرخسرو دهلوی . || (اِ مرکب ) قسمت . نصیب :<