آوریدنلغتنامه دهخداآوریدن . [ وَ دَ ] (مص ) آوردن ، مقابل بردن : به پیش آوریدند آهنگران غل و بند و زنجیرهای گران . فردوسی .سپهبد هر آنجا که بد موبدی ...ز کشور به نزدیک خویش آوریدبگفت آن جگرخسته خوابی که دید. <p class="aut
آوریدنفرهنگ فارسی عمیدآوردن: ◻︎ به کار آمد آنها که برداشتند؟ / نه گرد آوریدند و بگذاشتند (سعدی۱: ۶۵).
آوردنفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی یا کسی را با خود از جایی به جایی یا از نزد کسی به نزد کس دیگر رساندن.۲. پدید کردن؛ تولید کردن؛ ظاهر کردن.۳. در میان نهادن.۴. زاییدن.۵. مهیا کردن؛ آماده کردن.
آوردنلغتنامه دهخداآوردن . [ وَ دَ ] (مص ) (از: آ، به معنی سوی یا به معنی سلب + بردن ) بردن بسوی کسی . ایتاء. اجأه . اِتیان . مقابل بردن : ز چیزی که از بلخ بامی ببردبیاورد و یکسر به گهرم سپرد. فردوسی .بگیریدش از پشت آن پیل مست ب
درنگ آوریدنلغتنامه دهخدادرنگ آوریدن . [ دِ رَ وَ دَ ] (مص مرکب ) درنگ آوردن . دست به دست کردن . به تأخیر و تعویق انداختن . || عمر کردن . دیر زیستن : درنگ آوریدی تو از کاهلی سبب پیری آمد وگر بددلی . فردوسی .رجوع به درنگ آوردن شود.
پیش آوریدنلغتنامه دهخداپیش آوریدن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) پیش آوردن . برابر آوردن . نزدیک آوردن . به حضور آوردن : یک آهوست خوان را که ناریش پیش چو پیش آوریدی صد آهوش بیش . ابوشکور.یکی شاره سربند پیش آوریدشده تار و پود اندرو ناپدید.<br
خشم آوریدنلغتنامه دهخداخشم آوریدن . [ خ َ / خ ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) خشمگین شدن . غضبناک شدن : چون کشف انبوه غوغایی بدیدبانگ و ژخ مردمان خشم آورید.رودکی .
شتاب آوریدنلغتنامه دهخداشتاب آوریدن . [ ش ِوَ دَ ] (مص مرکب ) شتاب آوردن . شتافتن : بباید بسیچید ما را به جنگ شتاب آوریدن به جای درنگ . فردوسی .شتاب آوریدن به دریا و دشت چرا؟ چون به نانی بود بازگشت .نظامی .<b
ناوریدنلغتنامه دهخداناوریدن . [وَ دَ ] (مص منفی ) نیاوریدن . نیاوردن . ناآوردن . مقابل آوریدن . رجوع به آوریدن و آوردن شود : توآن کسی که ترا مثل نافرید ایزدتو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر.انوری .
التقافلغتنامه دهخداالتقاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) گرفتن چیزی را بسرعت . (اقرب الموارد). || بزودی یادگرفتن . || فرود آوریدن . (مصادر زوزنی ).
گردآوری کردنلغتنامه دهخداگردآوری کردن . [ گ ِ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جمع کردن . گردآوردن . فراهم آوردن . و رجوع به گرد آوردن و گرد آوریدن شود.
ریش آوردنلغتنامه دهخداریش آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) ریش آوریدن . التحاء. (یادداشت مؤلف ). روییدن ریش بر صورت کسی : خفته چه باشی به خواب غفلت برخیزپیش که ریش آوری درم نه و دینار.سوزنی .
تبنکلغتنامه دهخداتبنک . [ ت َ ب َ ] (ص ) جوان محبوب و بلندبالا و توانا راگویند. (لسان العجم شعوری ورق 281 الف ) : چه نیکو بود با خیالات نیک [کذا]بریز [کذا و ظ: بزیر] آوریدن حریف تبنک .لطیفی (از لسان العجم
درنگ آوریدنلغتنامه دهخدادرنگ آوریدن . [ دِ رَ وَ دَ ] (مص مرکب ) درنگ آوردن . دست به دست کردن . به تأخیر و تعویق انداختن . || عمر کردن . دیر زیستن : درنگ آوریدی تو از کاهلی سبب پیری آمد وگر بددلی . فردوسی .رجوع به درنگ آوردن شود.
پیش آوریدنلغتنامه دهخداپیش آوریدن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) پیش آوردن . برابر آوردن . نزدیک آوردن . به حضور آوردن : یک آهوست خوان را که ناریش پیش چو پیش آوریدی صد آهوش بیش . ابوشکور.یکی شاره سربند پیش آوریدشده تار و پود اندرو ناپدید.<br
خشم آوریدنلغتنامه دهخداخشم آوریدن . [ خ َ / خ ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) خشمگین شدن . غضبناک شدن : چون کشف انبوه غوغایی بدیدبانگ و ژخ مردمان خشم آورید.رودکی .
شتاب آوریدنلغتنامه دهخداشتاب آوریدن . [ ش ِوَ دَ ] (مص مرکب ) شتاب آوردن . شتافتن : بباید بسیچید ما را به جنگ شتاب آوریدن به جای درنگ . فردوسی .شتاب آوریدن به دریا و دشت چرا؟ چون به نانی بود بازگشت .نظامی .<b