اعزلغتنامه دهخدااعز. [ اَ ع َزز ] (ع ص ) گرامی . ارجمند. (منتهی الارب ). عزیز و گرامی و ارجمند. کمیاب . (آنندراج ). گرامی . ارجمند. کمیاب . (ناظم الاطباء). عزیز و مکرّم . یقال : «رجل اعز و امراءة عزی ؛ ای عزیز و عزیزة». (از اقرب الموارد). رجوع به عزیز شود. || طویل . (منتهی الارب ) (آنندراج )
گاز همراهassociated gas, gas-cap gasواژههای مصوب فرهنگستانهیدروکربنهای گازیشکلی که بهصورت فاز گازی در شرایط دما و فشار مخازن نفتی وجود دارند
گاز حقیقیreal gas, imperfect gasواژههای مصوب فرهنگستانگازی که به علت برهمکنش بین مولکولی، خواص آن با خواص گاز آرمانی متفاوت است
گاز محلولsolution gas, dissolved gasواژههای مصوب فرهنگستانهیدروکربنهای گازی مخازن نفت که، بهدلیل بالا بودن فشار در مخازن، در هیدروکربنهای مایع حل شدهاند
گاز کاملperfect gas, ideal gas 2واژههای مصوب فرهنگستانگاز حقیقی بسیار رقیقی که نیروهای بین مولکولی آن بسیار کم است
اعزللغتنامه دهخدااعزل . [ اَ زَ ] (اِخ ) نام آبی است در وادیی از دیار بنی کلب . (از معجم البلدان ):لمن الدیار کأنها لم تحلل بین الکناس و بین طلح الاعزل . جریر (از معجم البلدان ).و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود.
اعزاءلغتنامه دهخدااعزاء.[ اَ ع ِزْ زا ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَزیز، بمعنی ارجمند وکمیاب . (از آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عزیزان . ارجمندان . کرام . و رجوع به عزیز شود.
اعزابلغتنامه دهخدااعزاب . [ اَ ] (اِخ ) هِراوةالاعزاب ؛ اسبی است کانت موقوفة علی الاعزاب یغزون علیها و یستفیدون المال لیتزوجوا. (منتهی الارب ). هِراوةالاعزاب ؛ نام اسب مشهوری که وقف بود بر عزبها که با آن می جنگیدند و مال بدست می آوردند تا با آن ازدواج کنند. و یضرب بها المثل ،یقال : «اعز من هِر
اعزابلغتنامه دهخدااعزاب . [ اَ ] (ع ص ، اِ)ج ِ عَزَب ، بمعنی مرد بی زن و زن بی شوی و اعزاب جمع هر دو است . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ج ِ عَزَب ، به اعتبار لفظ کلمه و جمع دیگر آن عُزّاب بجهت معنی آن که عازب است . (از اقرب الموارد).
اعزبلغتنامه دهخدااعزب . [ اَ زَ ] (ع ص ) مرد بی زن . (ناظم الاطباء). مرد بی زن . هوقلیل . او لاتقل : اعزب ، للرجل الذی لا اهل له و یقال : رجل عزب و امراءة عزباء. (منتهی الارب ). آنکه او را زن نباشد. و این نادر است و بیشتر عَزَب و عزیب گویندو مؤنث آن عزباء است . (از اقرب الموارد). و فی الحدیث
عزیلغتنامه دهخداعزی . [ ع ُزْ زا ] (ع ص ) زن ارجمند و کمیاب و زن دوست داشته . (منتهی الارب ). زن عزیز و شریف . (از اقرب الموارد). || (ن تف ) مؤنث أعزّ. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به اعز شود.
قاضی ابن قلاقسلغتنامه دهخداقاضی ابن قلاقس . [ اِ ن ُ ق َ ق ِ ] (اِخ ) رجوع به قاضی اعز و ابن قلاقس شود.
اعزللغتنامه دهخدااعزل . [ اَ زَ ] (اِخ ) نام آبی است در وادیی از دیار بنی کلب . (از معجم البلدان ):لمن الدیار کأنها لم تحلل بین الکناس و بین طلح الاعزل . جریر (از معجم البلدان ).و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود.
اعزاءلغتنامه دهخدااعزاء.[ اَ ع ِزْ زا ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَزیز، بمعنی ارجمند وکمیاب . (از آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عزیزان . ارجمندان . کرام . و رجوع به عزیز شود.
اعزاز کردنلغتنامه دهخدااعزاز کردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عزیز داشتن . محترم داشتن . دوستی کردن : وه که دیوانگی عشق تراعقل پرحیله چه اعزاز کند. عطار.من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی بنده خدمت بکند ار نکننداعزازش . <p class="au
اعز اسکندریلغتنامه دهخدااعز اسکندری . [ اَ ع َزْ زِ اِ ک َ دَ ] (اِخ ) نصراﷲبن عبداﷲبن مخلوف بن علی بن عبدالقوی بن قلاقس مکنی به ابوالفتوح . از شاعران معروف بوده . رجوع به ابن قلاقس شود.
اعزابلغتنامه دهخدااعزاب . [ اَ ] (اِخ ) هِراوةالاعزاب ؛ اسبی است کانت موقوفة علی الاعزاب یغزون علیها و یستفیدون المال لیتزوجوا. (منتهی الارب ). هِراوةالاعزاب ؛ نام اسب مشهوری که وقف بود بر عزبها که با آن می جنگیدند و مال بدست می آوردند تا با آن ازدواج کنند. و یضرب بها المثل ،یقال : «اعز من هِر
زبل الماعزلغتنامه دهخدازبل الماعز. [ زِ لُل ْ ع ِ ] (ع اِ مرکب ) پشکل بز. بیرونی آرد: پشک بز آماس سپرز را بنشاند و ورم زانو را اگر کهنه شده باشد تحلیل کند و طریق آن است که پشک بز را با آردجو به سرکه و آب بسرشند و بر موضع ورم ضمادکنند و جمله انواع او را بسوزند خاکستر کنند، لطیف تر باشد و موضع جراحت
مراعزلغتنامه دهخدامراعز. [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) خشمگین . (منتهی الارب ). معاتب . (متن اللغة). خشم گیرنده و عتاب کننده : راعز الرجل ؛ انقبض و عاتب . (اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مراعزة. رجوع به مراعزة شود.
ماعزلغتنامه دهخداماعز. [ ع ِ ] (ع اِ) یک بز، واحد معز است کصاحب و صَحب ، مذکر و مؤنث در وی یکسان است . ماعزة، مؤنث و ج ، مواعز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). واحد معز یعنی یک بز، مذکر و مؤنث در وی یکسان است . ج ، مواعز. (ناظم الاطباء). واحد معز است کصاحب و صَحب ، مذکر و مؤنث در آن یکسان است