انبارلغتنامه دهخداانبار. [ اَم ْ ] (اِ) جای انباشتن غله یا چیز دیگر. جای نگهداری کالا. آنجا که هیزم و غیره ذخیره کنند. (فرهنگ فارسی معین ). خانه ٔ بازرگان که در آن متاع و غله توده کند. (از اقرب الموارد). خانه ٔ بازرگانان و سوداگران است که کالای خود را در آن بر روی هم می چینند. (ازشرح قاموس ) <
انبارلغتنامه دهخداانبار. [ اِم ْ ] (ع مص ) اَنبار ساختن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گویند انبر الأنبار اًنباراً. (ناظم الاطباء). انبر الأنبار؛ یعنی بنا کرد انبار. (از شرح قاموس ).
انبارلغتنامه دهخداانبار. [ ] (اِخ ) نام قصبه ای میان سرچاه و سمندیار بجنوب خراسان و شمال کرمان . (یادداشت مؤلف ).
انبارلغتنامه دهخداانبار. [ اَم ْ ] (اِخ ) از شهرهای قدیم خراسان در ناحیه ٔ جوزجان بود. آنرا انبیر هم نوشته اند. بنا بنوشته ٔ ابن حوقل بفاصله ٔ یک روز از اشبورقان واقع و بزرگتر از مروالرود و دارای تاکها و فراخی نعمت و باغها و بناهایش از گل بوده است . اکنون شهری بدین نام موجود نیست ولی دور نیست
انبارلغتنامه دهخداانبار. [ اَم ْ ] (اِخ ) الانبار. شهرکیست خرم و آبادان و بانعمت و بسیارمردم ،مستقر ابوالعباس امیرالمؤمنین آنجا بوده است . (حدود العالم ). از شهرهای آباد دوره ٔ ساسانی بود که اکنون خرابه های آن در 62 کیلومتری غربی بغداد دیده می شود. ایرانیان آ
گهنبارلغتنامه دهخداگهنبار. [ گ َ هَم ْ ] (اِ) به معنی گاهنبار، گهنار، گهنباره و گهبار. (فرهنگ رشیدی ) : به فر فریدون و هنگ نهنگ به گاه گهنبار هوشنگ شنگ . اسدی (از لغت فرس ).رجوع به گاهنبار شود.
انگبارلغتنامه دهخداانگبار. [ اَ گ َ / گ ُ ] (اِ) رستنی است سرخ رنگ . قرنوه . هرنوه . (یادداشت مؤلف ). معرب آن انجبار است . رجوع به انجبار شود.
انباریلغتنامه دهخداانباری . [ اَم ْ ] (اِخ ) داودبن هیثم بن اسحاق بن بهلول ... تنوخی لغوی نحوی . رجوع به ابوسعید داود... شود.
انبارآبلغتنامه دهخداانبارآب . [ اَم ْ ] (اِخ ) دهی از بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج با 230 تن سکنه . آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات ، حبوب ، لبنیات ، توتون و عسل است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
انباراتلغتنامه دهخداانبارات . [ اَم ْ ] (معرب فارسی اِ) ج ِ انبار. استخرها و تالابها: و جایها که آب از آن کشند و انبارات یعنی برکه ها. (تاریخ قم ص 42). و رجوع به انبار شود.
انباریلغتنامه دهخداانباری . [ اَم ْ ] (اِخ ) داودبن هیثم بن اسحاق بن بهلول ... تنوخی لغوی نحوی . رجوع به ابوسعید داود... شود.
انبار شدنلغتنامه دهخداانبار شدن . [ اَم ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) جمع شدن . توده گشتن . روی هم انباشته شدن : مهمات را نبایدگذاشت که انبار شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
انبار کردنلغتنامه دهخداانبار کردن . [ اَم ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جمع کردن . توده کردن . روی هم انباشتن . بر یکدیگر نهادن : از چندان باغهای خرم و بناها... بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر او انبار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
انبار گشتنلغتنامه دهخداانبار گشتن . [ اَم ْ گ َت َ ] (مص مرکب ) انباشته شدن . توده شدن : چنان کشته بر هر سو انبار گشت که هرجا که بد دشت دیوار گشت . (گرشاسب نامه ص 306).ز صحن صحرا کهسارها پدید آمدز بس
انبار نهادنلغتنامه دهخداانبار نهادن . [ اَم ْ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) ذخیره کردن . انبار کردن : وآنگه به تبنگوی کش اندرسپردْشان ورزآنکه نگنجند بدو در فشردْشان بر پشت نهدْشان و سوی خانه بردْشان وز پشت فروگیرد و برهم نهد انبار
پیرانبارلغتنامه دهخداپیرانبار. [ اَم ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان حاجیلو بخش کبودراهنگ شهرستان همدان . واقع در 21 هزارگزی باختری قصبه ٔ کبودرآهنگ و 5 هزارگزی باختر حصار. تپه ، ماهور، سردسیر، دارای 220</span
خاک انبارلغتنامه دهخداخاک انبار. [ اَ م ْ ] (ن مف مرکب ) انباشته شده ٔ از خاک . پر از خاک : دست کفچه مکن به پیش فلک که فلک کاسه ای است خاک انبار.خاقانی .
خرانبارلغتنامه دهخداخرانبار. [ خ َ اَم ْ ] (اِ مرکب ) جمعیت و هجوم عوام الناس باشد بجهت کاری . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) : بمدح او و قصد دشمنانش همی سازند انس و جان خرانبار. شمس فخری (انجمن آرای ناصری ).
خزینه انبارلغتنامه دهخداخزینه انبار. [ خ َ ن ِ اَم ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه ، واقع در هفده هزار و پانصدگزی شمال باختری میاندوآب و نه هزار و پانصدگزی باختر ارابه رو بناب به میاندوآب . جلگه ، معتدل ، آب آن اززرینه رود، محصول غلات ، چغندر، کشمش . شغل اهالی آنجا
شارع الانبارلغتنامه دهخداشارع الانبار. [ رِ عُل ْ اَم ْ ] (اِخ ) محله ای است به بغداد در نزدیکی مدینه المنصور که چون در راه انبار واقع بود به این نام نامیده شد. (معجم البلدان ).