باحورالغتنامه دهخداباحورا. (اِ) لفظی است یونانی بمعنی روزگارآزموده و ایام آن هفت روز است و بعضی گویند هشت روز ابتدای آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ایام آغاز شکستن گرما بود، و بعضی گویند معنی این لفظ شدت و زیادتی گرما باشد و بعضی گویند این لفظ مأخوذ است از بحران بمعنی حکم یعنی از این روزها حکم
باعورالغتنامه دهخداباعورا. (اِخ ) باعور. پدر بلعم که در زمان موسی علیه السلام بود. (ناظم الاطباء). پدر بلعم که او زاهدی بودمستجاب الدعوات در زمان موسی علیه السلام و عاقبت ایمان برباد داد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ).
باحوریلغتنامه دهخداباحوری . (ص نسبی ) منسوبست به باحور یا باحورا، شدت گرمای تموز. روز بسیار گرم .- یوم باحوری ؛ روز بحران ، و مراد از آن بیست وچهار ساعت باشد. مولد است . روزی که بیمار را تغییری پدید آید. (ناظم الاطباء) : تبشهای باحوری از
بهرالغتنامه دهخدابهرا. [ ب َ ] (اِ) از جهت چیزی . ازبرای چیزی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) : حاجت عقل اندر او گشت روا ای عجب ساخت ز بهرای خویش از دل و طبعش بلب .سنایی .
بهرایلغتنامه دهخدابهرای . [ ب ِ ] (ص ) بااحتیاط. || سزاوار کار. || مخصوص ریاست کارهای عامه . || با هوش و خیال از روی عقل و احتیاط. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). || عاقل و نیک رای . (آنندراج ) (از اشتینگاس ).
حاجرلغتنامه دهخداحاجر. [ ج ِ ] (اِخ ) منزلی است حاجیان را ببادیه براه مکه : از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند. خاقانی .و ظاهراً همان موضعی است که یاقوت ، در معجم البلدان درباره ٔ آن گوید: و هو [ ا
باحوریلغتنامه دهخداباحوری . (ص نسبی ) منسوبست به باحور یا باحورا، شدت گرمای تموز. روز بسیار گرم .- یوم باحوری ؛ روز بحران ، و مراد از آن بیست وچهار ساعت باشد. مولد است . روزی که بیمار را تغییری پدید آید. (ناظم الاطباء) : تبشهای باحوری از
باحورلغتنامه دهخداباحور.(ع اِ) بخاری را گویند که در هوای گرم از زمین برخیزد. (برهان ). بخاری را گویند که زبر زمین خیزد. (شرفنامه ٔ منیری ) (شعوری ). || بسیاری و سختی گرما. (برهان ). گرمای سخت . تموز. شدت گرما. (قطر المحیط). ایام باحور، ایام باحورا؛ روزهای گرم . هفت روزند اولشان نوزدهم تموز و ا
شکافتنلغتنامه دهخداشکافتن . [ ش ِ / ش َ ت َ] (مص ) پاره کردن . (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). خرق کردن . شق کردن .خرق . صدع . خرع . شِق ّ. شَق ّ. منشق کردن : شکافتن هیزم . دریدن دوخته . مقابل دوختن . (یادداشت مؤلف ) : از اژدهای
دملغتنامه دهخدادم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور از صفات ، و دود از تشیبهات