باصرهلغتنامه دهخداباصره . [ ص ِ رَ ] (ع اِ) باصرة. چشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). دیده . عین . بصر. || در تداول دانشهای حکمت و روانشناسی آن است که حیوان با آلت چشم بدان اشکال و الوان را درک کند و فرق میان سیاهی و سبزی و سرخی و جز آن و درازی و کوتاهی و دوری و نزد
باسرهلغتنامه دهخداباسره . [ س َ رَ / رِ ] (اِ) کشتزار. (فرهنگ اوبهی ). کشت و زراعت . (برهان قاطع). باسرم . (از انجمن آرای ناصری ). زمین کشتزار. (شرفنامه ٔ منیری ). کشت . زراعت . (ناظم الاطباء). کشتزار. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق <sp
باسرةلغتنامه دهخداباسرة. [ س ِ رَ ] (اِخ ) آبی است متعلق به بنی ابی بکربن کلاب در نواحی علیای نجد. (از معجم البلدان ) .
باسرةلغتنامه دهخداباسرة. [س ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث باسر. روی ترش و بدهیأت و غمگین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تیره . کریه اللقاء شدیدالعبوس : و وجوه یومئذِ باسرة؛ رویهاست درآن روز تیره . (قرآن 24/75). و رجوع به باسر شود.
باسیرهلغتنامه دهخداباسیره . [ رَ / رِ ] (اِ) شاعر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || مورخ . (آنندراج ). تاریخگو. قصه خوان . || کشتزار. (ناظم الاطباء). مزرعه ٔ کاشته . (آنندراج ). باسره . رجوع به باسره شود.
خطای باصرهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی صره، خطای دید، تجسمغیرواقعی، سراب، میراژ، فریب رؤیا، تخیل تشابه
حس باصرةلغتنامه دهخداحس باصرة. [ ح ِس ْ س ِ ص ِ رَ / رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حس بصر. بینائی . قوه ٔ دیدن اشیاء. و آن یکی از حواس پنجگانه ٔ ظاهری است . رجوع به حس و رجوع به باصره شود.
چشمهالغتنامه دهخداچشمها. [ چ َ / چ ِ ] ج ِ چشم . (ناظم الاطباء). دیده ها. آلت های باصره . رجوع به چشم شود.
خطای باصرهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی صره، خطای دید، تجسمغیرواقعی، سراب، میراژ، فریب رؤیا، تخیل تشابه