بحسابلغتنامه دهخدابحساب . [ ب ِ ح ِ ] (ق مرکب ) (از: ب + حساب ) در شمار. در حساب . در محاسبه . (ناظم الاطباء).- بحساب آمدن ؛ در شمار آمدن .- بحساب آوردن ؛ در شمار گرفتن . در محاسبه نظر داشتن .- || گرفتن . تخمین زدن . تقدیر کردن .
بیحسابفرهنگ مترادف و متضاد۱. بسیار، بیاندازه، بیحد، بیشمار، بیمر، نامعدود ≠ حسابشده، معدود ۲. ستمگر، ظالم، ظلمپیشه، متعدی ≠ دادگر، منصف ۳. غیرعادی، نادرست، ناصواب، نامعقول ≠ معقول
بحساب گرفتنلغتنامه دهخدابحساب گرفتن . [ ب ِ ح ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) (از: ب + حساب + گرفتن ). معتبر داشتن . (آنندراج ) : ناز تحویل کند آن که به عاشق شب و روزچه حساب است که هرگز نگرفتش بحساب .تأثیر.
بسابلغتنامه دهخدابساب . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوه بنان بخش راور شهرستان کرمان که در 85 هزارگزی شمال باختری راور در کنار راه فرعی راور به یزددر جلگه واقع است . هوایش سرد با 280 تن سکنه آبش ازقنات و محصولش غلات ، پست
بحساب گرفتنلغتنامه دهخدابحساب گرفتن . [ ب ِ ح ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) (از: ب + حساب + گرفتن ). معتبر داشتن . (آنندراج ) : ناز تحویل کند آن که به عاشق شب و روزچه حساب است که هرگز نگرفتش بحساب .تأثیر.
حال بنجنلغتنامه دهخداحال بنجن . [ ب َ ج ِ ] (اِ) پیش بندی مالیات بواسطه ٔ آوردن قسمت مالیات سال آینده را بحساب امسال (؟). (ناظم الاطباء).
پاگیر کسی شدنلغتنامه دهخداپاگیر کسی شدن . [ رِ ک َ ش ُ دَ ](مص مرکب ) مبلغی بحساب او آمدن . گناهی بر او فرود آمدن . || بناخواست رنجی بر او فراز آمدن .
scoredدیکشنری انگلیسی به فارسیبه ثمر رساند، امتیاز گرفتن، حساب کردن، بحساب آوردن، تحقیر کردن، ثبت کردن، پوان اورد ن، علامت گذاردن، پرداختن، با چوب خط حساب کردن
بحساب گرفتنلغتنامه دهخدابحساب گرفتن . [ ب ِ ح ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) (از: ب + حساب + گرفتن ). معتبر داشتن . (آنندراج ) : ناز تحویل کند آن که به عاشق شب و روزچه حساب است که هرگز نگرفتش بحساب .تأثیر.