برینلغتنامه دهخدابرین . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان . سکنه ٔ آن 395 تن . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات و ابریشم است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).
برینفرهنگ فارسی عمیدتکۀ بریدهشده از خربزه، هندوانه، یا میوۀ دیگر؛ قاچ: ◻︎ چون برید و داد او را یک بُرین / همچو شکّر خوردش و چون انگبین (مولوی: ۲۴۸).
برینلغتنامه دهخدابرین . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بر. بالایین ، یعنی بلندترین و بالاترین ، چه فلک الافلاک را باین اعتبار سپهر برین گفته اند. (از برهان ). برتر و بلند. (غیاث ). بالایین . بلندترین . بالاترین . برترین . عالی ترین . (ناظم الاطباء). اعلی . علْوی . زبرین . زوَرین . فوقانی . روئین
برینلغتنامه دهخدابرین . [ ب ُ رَ ] (اِخ ) عبداﷲ داری ، مکنی به ابوهند. صحابی است . (از منتهی الارب ). و رجوع به ابوهند شود.
یاتاقان بیرونیoutboard bearingواژههای مصوب فرهنگستانیاتاقانی که در سمت خارجی چرخ بر روی محور نصب میشود
طیفشناسی باریونهاbaryon spectroscopyواژههای مصوب فرهنگستانشناسایی ترازهای انرژی ذرههای باریون با تعیین طیف آنها
یبرینلغتنامه دهخدایبرین . [ ی َ ] (اِخ ) ریگستانی است نزدیک یمامه که اطراف آن معلوم نیست . و آن راابرین نیز نامند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
بیرنلغتنامه دهخدابیرن . [ رُ ] (اِ، ق ) مخفف بیرون است که نقیض اندرون باشد. (برهان )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). مخفف بیرون است چنانکه اندر مخفف اندرون است . (انجمن آرا). برون : ای مظفرشاه اگرچه تو نیارایی بجنگ از پی آرایش این جیش مظفر بیرن آر. <p class="auth
برینکلغتنامه دهخدابرینک . [ ب ُ ن َ ] (اِ مصغر) برینه . قاچ . (یادداشت دهخدا). بُرین . رجوع به برین و برینه شود.
برینهلغتنامه دهخدابرینه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به بَر. برین . (یادداشت دهخدا). و رجوع به بَرین شود.
برینسلغتنامه دهخدابرینس . [ ب ِ ن ُ ] (معرب ، اِ) ثوبر. زلفنج . شوبر.حرکة، و آن نوعی بلوط است و بزبان عامیانه ٔ اندلس بِهِش نامند. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بلوط شود.
برینکلغتنامه دهخدابرینک . [ ب ُ ن َ ] (اِ مصغر) برینه . قاچ . (یادداشت دهخدا). بُرین . رجوع به برین و برینه شود.
برینهلغتنامه دهخدابرینه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به بَر. برین . (یادداشت دهخدا). و رجوع به بَرین شود.
برینسلغتنامه دهخدابرینس . [ ب ِ ن ُ ] (معرب ، اِ) ثوبر. زلفنج . شوبر.حرکة، و آن نوعی بلوط است و بزبان عامیانه ٔ اندلس بِهِش نامند. (یادداشت دهخدا). و رجوع به بلوط شود.
برینشلغتنامه دهخدابرینش . [ ب ُ ن ِ ] (اِمص ) بریدن و برش . (برهان ). قطع. (دانشنامه ٔ علائی ص 74 س 15) : پراکندگی در سپاه اوفتادبرینش در آزرم شاه اوفتاد. نظامی .چو
خبرینلغتنامه دهخداخبرین . [ خ َ ] (اِخ ) نام قریه ای از اعمال بست است و ابوعلی حسین بن لیث بن مدرک خبرینی بستی منسوب بدانجاست وی بسال 377 هَ . ق . در حین حج گزاری بدرودحیات گفت . (از معجم البلدان یاقوت حموی ). و در انساب سمعانی آمده خبرین نام قریه ای است از اع
چتر عنبرینلغتنامه دهخداچتر عنبرین . [ چ َ رِ عَم ْ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان ). کنایه از شب . (آنندراج ). شب . (ناظم الاطباء). چتر عنبری . || مرادف چتر آبگون . (آنندراج ).کنایه از آسمان . || کنایه از ابر سیاه . (آنندراج ).
چرخ برینلغتنامه دهخداچرخ برین . [ چ َ خ ِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از فلک نهم . (آنندراج ). عرش مجید. (منیری ). فلک الافلاک و فلک نهم . (ناظم الاطباء). فلک اطلس . چرخ اکبر. فلک الافلاک . عرش . چرخ : ز هامون بچرخ برین شد سوارسخن گفت بر عرش با کردگار.
خلد برینلغتنامه دهخداخلد برین . [ خ ُ دِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بهشت بالایین . (ناظم الاطباء) : همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن که سوی خلد برین باشدت گذرنامه . شهید بلخی .قصر شاهیست بهر باب به از خلد برین سخنی نیست درین با