لغتنامه دهخدا
بچزاندن . [ ب ِ چ ِ دَ ] (مص ) (از: ب + چزاندن ). چزاندن . کسی را به گریه و زاری واداشتن . آزار و اذیت کردن . ستم رساندن . با جبر و ستم روح و جسم کسی را معذب و آزرده ساختن . || مانع رشد جسمی شدن : فلان بیماری او را چزاند؛ مایه ٔ سوختن و پژمرده شدن او شد.