بیهوش دارولغتنامه دهخدابیهوش دارو. (اِ مرکب ) داروی بیهوشی . دوائی که شخص رابی حس نماید . بیهوشانه .
بیشرأیریزیballot-box stuffing, ballot stuffingواژههای مصوب فرهنگستانتقلب در رأیگیری از راه پرکردن صندوق با آرای غیرواقعی متـ . پرکردن صندوق
بوش سر کوچک دستهپیستونpiston pin bushing,small end bushing,connecting rod small end bushواژههای مصوب فرهنگستانبوشی که در محل اتصال سر کوچک دستهپیستون به انگشتی پیستون تعبیه میشود متـ . بوش سر کوچک شاتون، آستینۀ سر کوچک دستهپیستون، آستینۀ سر کوچک شاتون
آمار بوزـ اینشتینBose-Einstein statisticsواژههای مصوب فرهنگستانقانون حاکم بر سامانهای از ذرات که تابع موج آنها، درپی جابهجایی دو ذرۀ یکسان، بدون تغییر میماند
توزیع بوزـ اینشتینBose-Einstein distributionواژههای مصوب فرهنگستانتابعی که حاکی از تعداد ذرات در هریک از حالتهای انرژی مجاز در مجموعهای از بوزونهاست
رنگ بر آب ریختنلغتنامه دهخدارنگ بر آب ریختن . [ رَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) منصوبه برانگیختن . (آنندراج ). منصوبه ٔ تازه برانگیختن . (غیاث اللغات ). رنگ بر آب زدن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). تدبیرتازه اندیشیدن . اندیشه و فکر جدید در کار آوردن . دام گستردن . و رجوع به رنگ بر آب زدن شود :</s
دارولغتنامه دهخدادارو. (اِ) هرچه با آن دردی را درمان کنند. دوا. جوهر یا ماده ای که برای قطع بیماری بکار رود : خواب در چشم آورد گویند گرد کوکناربا فراق روی او داروی بیخوابی شود. خسروانی .راحت کژدم زده کشته ٔ کژدم بودمی زده را هم
بیهشلغتنامه دهخدابیهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) مخفف بیهوش .بیفکر. دیوانه . بیشعور. ناتوان . بی خرد : دیوانگان بیهشمان خواننددیوانگان نه ایم که مستانیم . رودکی .یکی کودکی خرد چون بیهشان ز کار گذشته چه دارد نشان . <p class="author
خطلغتنامه دهخداخط. [ خ َطط ] (ع مص ) گائیدن زن رابجماع خط. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خط المراءة خطا. (منتهی الارب ). || کم و اندک خوردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).منه : خط فلان ؛ کم و اندک خورد فلان . (منتهی الارب ). || شکافتن گور را. (منتهی الارب ) (از
بیهوشلغتنامه دهخدابیهوش . (ص مرکب ) (از: بی + هوش ) که هوش ندارد. که فاقد هوش است . بی فهم . بی فراست . بی شعور. (ناظم الاطباء). کندفهم . مقابل باهوش . خِنگ . دیرفهم . کندذهن . بی ذکاوت . بی حافظه . کم فراست . (یادداشت مؤلف ):ضعضع؛ مرد بی رای و هوش . (منتهی الارب ) : <
بیهوشفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیحال، مدهوش ۲. لایعقل، مست ۳. احمق، بیاستعداد، خرف، خرفت، کمحافظه، کندذهن، کودن، منگ ۴. بیخود، دبنگ، گیج ≠ هوشمند
بیهوشلغتنامه دهخدابیهوش . (ص مرکب ) (از: بی + هوش ) که هوش ندارد. که فاقد هوش است . بی فهم . بی فراست . بی شعور. (ناظم الاطباء). کندفهم . مقابل باهوش . خِنگ . دیرفهم . کندذهن . بی ذکاوت . بی حافظه . کم فراست . (یادداشت مؤلف ):ضعضع؛ مرد بی رای و هوش . (منتهی الارب ) : <