ثیابیلغتنامه دهخداثیابی . [ بی ی ] (اِخ ) محمودبن عمر. محدث است و از آن رو وی را ثیابی گویند که جامه دار حمام بود.
ثیابیلغتنامه دهخداثیابی . [ بی ی ] (اِخ ) یکی از شعرای عثمانی در مائه ٔ دهم هجری . او امی بود و شغل خیاطت میورزید و از آنرو تخلص ثیابی گرفت . (قاموس الاعلام ).
دشواژهtaboo wordواژههای مصوب فرهنگستانواژههایی که بیان آنها در نزد قومی به دلایل مذهبی یا رعایت ادب پسندیده نیست
بسامدهای ممنوعtaboo frequenciesواژههای مصوب فرهنگستانبسامدهای مورد استفادۀ گروهی از نیروهای خودی که، به دلیل اهمیت آن، سایر نیروهای خودی باید از تداخل در آن پرهیز کنند
تابگیلغتنامه دهخداتابگی . [ ب َ / ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب به تابه . یا نان تابگی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نان ساجی .
باغزیهلغتنامه دهخداباغزیه . [ غ ِ زی ی َ ] (ع اِ) جامه ٔ کتان . (مهذب الاسماء). نوعی لباس که از حریر یا خز فراهم شود. (از تاج العروس ). نوعی از جامه ٔ خز یا جامه ای است مانند حریر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نوعی از ثیاب است . ابوعمرو گفت :باغزیه ثیابی است و بر این چیزی نیفزود. ا
جامه دارلغتنامه دهخداجامه دار. [ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) مأمور نگاهداری جامه . معرب است . و مخفف آن جمدار است . (دزی ج 1 ص 212).مردی که در حمام نگاهبان جامه ٔ بحمام آمدگان است . آنکه جامه های مرد
ابوالقاسملغتنامه دهخداابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) خبزارزی . نصربن احمدبن نصربن مأمون . این شاعر بصری امی بود و خواندن و نوشتن نمیدانست لکن شعر او در غایت جودت و لطافت بود و شغل خبازی نان برنجین داشت و از این رو بخبزارزی معروف گشت . او در حین اشتغال به کار خود اشعار خویش میخواند. و جوانان
پودلغتنامه دهخداپود. (اِ) رشته ای باشد که در پهنائی جامه بافته میشود، و تار بدرازی جامه . (برهان قاطع). ریسمانی که جولاهه بربسته بعرض در میان تار اندازد و قماش بافته شود. رشته و ریسمانی باشد که بعرض جامه آن را میاندازند به هندی بانا گویند و تار و پود بمعنی تانا بانا می آید. (غیاث ). لحمة. اِ