جاکشلغتنامه دهخداجاکش . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه مردان را بازنان آشنائی دهد. قرطبان . قلتبان . قرنان . کشخان . دیوث . قرمساق . لحاف کش . بقچه کش . ماست کش . زن بمزد. بچشم خودبین . بی غیرت . دلال محبت . بی ناموس . بی تعصب . معرس .
زکشلغتنامه دهخدازکش . [ زَ ک َ ] (ص اِ) لذت و طعم و زمخت را گویند و به عربی عفص خوانند. (برهان ) (آنندراج ). زمخت و عفص و هر چیز که دهن را جمع کند. (ناظم الاطباء).زمخت . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) : اوست بزغاله ای که چون سگ ده گرم در من فتاد سرد و زکش .<
جکشلغتنامه دهخداجکش . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) نام یکی از شعب سه گانه ٔ رود گنگ است در نزد هندوان . رجوع به تحقیق ماللهند ص 131 شود.
جکشلغتنامه دهخداجکش . [ ج َ ش َ ] (هندی ، اِ) در نزد هندوان نام یکی از دسته های هشتگانه ٔ موجودات روحانی است . رجوع به تحقیق ماللهند ص 43 و 44 و 45 و 123 و
جاکشولغتنامه دهخداجاکشو. (اِ) دانه ای باشد از عدس بزرگتر و پوست آن سیاه و روشن و شفاف و لغزنده و نرم بود. و آن را در داروهای چشم بکار برند و جاکسو با سین بی نقطه هم درست است . (برهان ). و باشین و بای فارسی بهتر است . که چاکهای چشم را چون بر آن بپاشند از چرک و ریم پاک کند. (آنندراج ) <span clas
جاکشیلغتنامه دهخداجاکشی . [ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل جاکش . ماست کشی . لحاف کشی . رجوع به جاکش شود.
جاکشولغتنامه دهخداجاکشو. (اِ) دانه ای باشد از عدس بزرگتر و پوست آن سیاه و روشن و شفاف و لغزنده و نرم بود. و آن را در داروهای چشم بکار برند و جاکسو با سین بی نقطه هم درست است . (برهان ). و باشین و بای فارسی بهتر است . که چاکهای چشم را چون بر آن بپاشند از چرک و ریم پاک کند. (آنندراج ) <span clas
جاکشیلغتنامه دهخداجاکشی . [ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل جاکش . ماست کشی . لحاف کشی . رجوع به جاکش شود.