جغزلغتنامه دهخداجغز. [ ج َ ] (اِ) وق واق و غوک باشد و وزغ و غنموش و قماس و مکل و بزغ نیز خوانندش و به تازی غنجوی گویند. (اوبهی ) : هر چند که درویش پسر فغ زایددر چشم توانگران همه جغز آید. ابوالفتح بستی .رجوع به چغز شود.
زاغجلغتنامه دهخدازاغج . (اِخ ) یکی از منزلهای راه قدیم میان قلعه ٔ بیرمی کمازان و قلعه ٔ ارومیه بوده است . گلستانه آرد: سه منزل راه طی نمودند [علم خان و اسراء زندیه ] در منزل چهارم که مشهور به زاغج بوده نامداران زندیه را بنهج مسطور سوار الاغها کرد. (مجمل التواریخ گلستانه ص <span class="hl" di
جغشتلغتنامه دهخداجغشت . [ ج َ غ َ ] (اِ) جغش . جغازه . سبزی و تره ای است که در بهار پیش از همه ٔ سبزیهاو تره ها برآید و با سرکه خورند و نان خورش سازند. (برهان ). مثل مردم خراسان است که : جانی به جغشت کشیدم ؛یعنی ، از عسرت و تنگی به فراغت رسیدم . (آنندراج ).
جغازهلغتنامه دهخداجغازه . [ ج َ زَ / زِ ] (اِ) بیخ جغش و آن تره یی است که در بهار پیش از همه ٔ سبزیها بروید. (برهان ). رجوع به جغش و جغشت شود. || نان ارزن . || سرخی که زنان بر روی مالند. (برهان ). غازه . سرخاب . گلگونه . غلغونه . رجوع به سرخاب شود. || ناف حیوا
جغشتلغتنامه دهخداجغشت . [ ج َ غ َ ] (اِ) جغش . جغازه . سبزی و تره ای است که در بهار پیش از همه ٔ سبزیهاو تره ها برآید و با سرکه خورند و نان خورش سازند. (برهان ). مثل مردم خراسان است که : جانی به جغشت کشیدم ؛یعنی ، از عسرت و تنگی به فراغت رسیدم . (آنندراج ).