جنباندنلغتنامه دهخداجنباندن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنبانیدن . تکان دادن . بحرکت درآوردن . تحریک : ز جنباندن بانگ چندین جرس سری در سماعش نجنبانْد کس . نظامی .در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت . <p class="autho
جنبانیدنلغتنامه دهخداجنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنباندن .- دست جنبانیدن ؛ عجله کردن .- سر جنبانیدن ؛ بعلامت انکار یا یأس سر حرکت دادن . بعلامت تصدیق سر حرکت دادن از خلف به قدام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جنباندن شود.
دست جنباندنلغتنامه دهخدادست جنباندن . [ دَ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) دست جنبانیدن . عجله کردن . شتاب کردن : دست بجنبان ؛ بشتاب . عجله کن ! || به حرکت درآوردن دست به قصد دفاع : دست نی تا دست جنباند به دفعنطق نی تا دم زند از ضر و نفع. مولوی .||
دست جنبانیدنلغتنامه دهخدادست جنبانیدن . [ دَ جُم ْ دَ ](مص مرکب ) دست جنباندن . رجوع به دست جنباندن شود.
دم جنباندنلغتنامه دهخدادم جنباندن . [ دُ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) حرکت دادن دم . جنبانیدن سگ و خران دم خود را. (از یادداشت مؤلف ) : سگ پی لقمه چو دم جنباندعاقل آن را نه تواضع خواند. جامی .|| کنایه است از تملق و مزاج گویی ، و آن از دم جنبان
دست جنباندنلغتنامه دهخدادست جنباندن . [ دَ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) دست جنبانیدن . عجله کردن . شتاب کردن : دست بجنبان ؛ بشتاب . عجله کن ! || به حرکت درآوردن دست به قصد دفاع : دست نی تا دست جنباند به دفعنطق نی تا دم زند از ضر و نفع. مولوی .||
دم جنباندنلغتنامه دهخدادم جنباندن . [ دُ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) حرکت دادن دم . جنبانیدن سگ و خران دم خود را. (از یادداشت مؤلف ) : سگ پی لقمه چو دم جنباندعاقل آن را نه تواضع خواند. جامی .|| کنایه است از تملق و مزاج گویی ، و آن از دم جنبان
خشک جنباندنلغتنامه دهخداخشک جنباندن . [ خ ُ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) کار بی فایده و حرکات بی نفع کردن : کم شنیدم چو تو لت انبانی تر فروشی و خشک جنبانی .سنائی .
زبان جنباندنلغتنامه دهخدازبان جنباندن . [ زَ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) حرکت دادن زبان . زبان تکان دادن . || سخن گفتن . زبان را برای سخن گفتن بحرکت درآوردن : بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان .فردوسی .
سر جنباندنلغتنامه دهخداسر جنباندن . [ س َ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) سر تکان دادن . || سر تکان دادن ستایش و تحسین را. باتکان دادن سر نمودن خشنودی و رضایت را : به بایستگی خورد و جنباند سرکه خوردی ندیدم بدینسان دگر. نظامی .ز جنباندن بانگ چندین
تکاندنفرهنگ فارسی عمید۱. حرکت دادن چیزی در جای خود، مانندِ جنباندن درخت؛ تکان دادن؛ جنباندن.۲. به حرکت درآوردن چیزی بهطور ناگهانی.
دست جنبانیدنلغتنامه دهخدادست جنبانیدن . [ دَ جُم ْ دَ ](مص مرکب ) دست جنباندن . رجوع به دست جنباندن شود.
دست جنباندنلغتنامه دهخدادست جنباندن . [ دَ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) دست جنبانیدن . عجله کردن . شتاب کردن : دست بجنبان ؛ بشتاب . عجله کن ! || به حرکت درآوردن دست به قصد دفاع : دست نی تا دست جنباند به دفعنطق نی تا دم زند از ضر و نفع. مولوی .||
دم جنباندنلغتنامه دهخدادم جنباندن . [ دُ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) حرکت دادن دم . جنبانیدن سگ و خران دم خود را. (از یادداشت مؤلف ) : سگ پی لقمه چو دم جنباندعاقل آن را نه تواضع خواند. جامی .|| کنایه است از تملق و مزاج گویی ، و آن از دم جنبان
خشک جنباندنلغتنامه دهخداخشک جنباندن . [ خ ُ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) کار بی فایده و حرکات بی نفع کردن : کم شنیدم چو تو لت انبانی تر فروشی و خشک جنبانی .سنائی .
زبان جنباندنلغتنامه دهخدازبان جنباندن . [ زَ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) حرکت دادن زبان . زبان تکان دادن . || سخن گفتن . زبان را برای سخن گفتن بحرکت درآوردن : بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان .فردوسی .
سر جنباندنلغتنامه دهخداسر جنباندن . [ س َ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) سر تکان دادن . || سر تکان دادن ستایش و تحسین را. باتکان دادن سر نمودن خشنودی و رضایت را : به بایستگی خورد و جنباند سرکه خوردی ندیدم بدینسان دگر. نظامی .ز جنباندن بانگ چندین