جوانبلغتنامه دهخداجوانب . [ ج َ ن ِ ] (ع اِ)ج ِ جانب . اکناف . پهلوها. (منتهی الارب ) : وبرفق و مدارا بر همه ٔ جوانب زندگانی میکرد. (کلیله و دمنه ). بر حوالی و جوانب آن هزار قصر از سنگ بنیادنهاده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). رجوع به جانب شود.
جوانبختلغتنامه دهخداجوانبخت . [ ج َ ب َ ] (ص مرکب ) دارای بخت جوان . خوشبخت . خوش اقبال . مقبل : نخستین گفت کای شاه جوانبخت بتو آراسته هم تاج و هم تخت . نظامی .قدح پر کن که من از دولت عشق جوانبخت جهانم گرچه پیرم . <p class="au
جوانبختلغتنامه دهخداجوانبخت . [ ج َ ب َ ] (ص مرکب ) دارای بخت جوان . خوشبخت . خوش اقبال . مقبل : نخستین گفت کای شاه جوانبخت بتو آراسته هم تاج و هم تخت . نظامی .قدح پر کن که من از دولت عشق جوانبخت جهانم گرچه پیرم . <p class="au