حراثلغتنامه دهخداحراث . [ ح َ ] (ع اِ) سوفار کمان که چله در آن باشد. (منتهی الارب ). سوراخ گوشه ٔ کمان که در آن زه کنند.
حراثلغتنامه دهخداحراث . [ ح َرْ را ] (ع ص ، اِ) برزگر. کشاورز. (منتهی الارب ). ج ، حراثون ، حراثین : در زمین چار عنصر هفت حراث فلک تخم دولت تا کنون بر امتحان افشانده اند. خاقانی .حراث ایام بر موضع لاله زارش خرده ٔ زعفران ریخته . (س
حراثلغتنامه دهخداحراث . [ ح ِ] (ع اِ) تیر تمام ناتراشیده . || بیخ پیکان . ج ، اَحْرِثة. || رفتن جای چله در سوفار تیر. (منتهی الارب ). جای چله یعنی زه در سوفار تیر.
حراثلغتنامه دهخداحراث . [ ح ُرْ را ] (ع ص ، اِ) ج ِ حارِث . کشاورزان . برزگران . مُزارعان . (غیاث ) : طایفه ای از حُرّاث ِ مصر نزد وی شکایت کردند. (گلستان ).
طرح ورودstandard terminal arrival route, STARواژههای مصوب فرهنگستانخط سیر پروازی مشخصی که خلبان برای تقرب آن را دنبال میکند
درجۀ استحصال آردflour extraction rateواژههای مصوب فرهنگستاننسبت وزن آرد بهدستآمده نسبت به وزن کل گندم به درصد
حرائثلغتنامه دهخداحرائث . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) مکاسب . حَریثة یکی . و منه الحدیث : اخرجوا الی معایشکم و حرائثکم . || (ص ، اِ) شتران لاغرشده به سفر. (منتهی الارب ).
حراتلغتنامه دهخداحرات . [ ح ُرْ را ] (ع ص ، اِ) ج ِ حُرّة. (اقرب الموارد) : سیده ٔ والده ٔ سلطان مسعود و عمات وی با همگی اهل حرم و حرات از قلعه بزیر آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). امیر محمود برنشست و آنجا آمد و امیر محمد را بسیار بنو
حراثتلغتنامه دهخداحراثت . [ ح ِ ث َ ] (ع مص ) زراعت . کشت . فلاحت . کشت کردن . (تاج المصادر بیهقی ).کشتکاری کردن . کشاورزی نمودن . (غیاث ). کشت و کار.
ابوالحرثلغتنامه دهخداابوالحرث . [ اَ بُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) اسمی است و جمع آن حُرّث و حُرّاث آید، و جمع حارث حُرّث و حوارث است .
مسبلاتلغتنامه دهخدامسبلات . [ م ُ س َب ْ ب َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مسبل . سبیل قرارداده شده ها. سبیل شده ها : احبار اخیار هر ملتی را از صنوف عوارضات و محن مؤون و اوقاف و مسبلات و حراث و زراع ایشان را معاف و مسلم داشته اند. (جهانگشای جوینی ). و رجوع به سبیل شود.
حراثتلغتنامه دهخداحراثت . [ ح ِ ث َ ] (ع مص ) زراعت . کشت . فلاحت . کشت کردن . (تاج المصادر بیهقی ).کشتکاری کردن . کشاورزی نمودن . (غیاث ). کشت و کار.
محراثلغتنامه دهخدامحراث . [ م ِ ] (ع اِ) محرث . (منتهی الارب ). آتش کاو. (منتهی الارب ). محراک . تنورآشور. چوبی که بدان آتش بهم زنند. سکه . (یادداشت مرحوم دهخدا). قلبه . فدان . (ناظم الاطباء). || محراث الحرب ؛ آنچه جنگ برانگیزد. (منتهی الارب ).
احراثلغتنامه دهخدااحراث . [ اِ ] (ع مص ) احراث دابة؛ لاغر کردن ستور از بسیار راندن بسواری . (منتهی الارب ). لاغر کردن ستور از راندن بسیار. (زوزنی ).
محراثدیکشنری عربی به فارسیخيش , گاو اهن , شخم , ماشين برف پاک کن , شخم کردن , شيار کردن , شخم زدن , باسختي جلو رفتن , برف روفتن