حلملغتنامه دهخداحلم . [ ح ُ ل ُ ] (ع اِ) خواب که دیده شود. || جماع در خواب . (منتهی الارب ). || (مص ) بالغ گردیدن . (ناظم الاطباء).
حلملغتنامه دهخداحلم . [ ح َ ل َ ] (ع مص ) بسیار کنه گردیدن شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || تباه شدن پوست و کرم افتادن در آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) کنه خواه بزرگ باشد خواه خرد. (ناظم الاطباء). قراد و بشیرازی کنه گویند. کنه ٔ خرد. (از مهذب الاسماء). واحد آن حلمة است .
حلملغتنامه دهخداحلم . [ ح ِ ] (ع اِمص ) آهستگی . || بردباری . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : حلم شتر چنانکه معلوم است اگر طفلی مهارش بگیرد صد فرسنگ ببرد. (گلستان ). دو کس دشمن ملک و دینند یکی پادشاه بی حلم دوم زاهد بی علم . (گلستان ). || عقل . (منتهی الارب ) (ا
حلملغتنامه دهخداحلم . [ ح ُ ] (ع اِ) خواب که دیده شود. رؤیا. ج ، احلام .(از منتهی الارب ). خواب . (ترجمان عادل ) : این جهان را که بصورت قائم است گفت پیغمبر که حلم نائم است . مولوی .|| (مص ) خواب دیدن . || محتلم شدن . || جماع کردن
درخش هلیمhelium flashواژههای مصوب فرهنگستانسوختن سریع و انفجارگونۀ هلیم در هستۀ واگِن (degenerated) ستارههای کمجِرم
هلیمسوزیhelium burningواژههای مصوب فرهنگستانفرایند گداخت هستههای هلیم و تبدیل آنها به کربن در هستۀ ستاره
حلماءلغتنامه دهخداحلماء. [ ح ُ ل َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حلیم . (منتهی الارب ) (دهار): علماء حلماء ابرار و اتقیاء. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
حلماتلغتنامه دهخداحلمات . [ ح َ ل َ ] (ع اِ) ج ِ حَلَمَة. (منتهی الارب ) (از مهذب الاسماء). رجوع به حلمة شود.
حلمتانلغتنامه دهخداحلمتان . [ ح َ ل َ م َ ](ع اِ) حس بویها بدان دو فزونی است که چون دو سر پستان از پیش دماغ بیرون آمده است و طبیبان او را حلمتان گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به حلمة شود.
حلمسیلغتنامه دهخداحلمسی . [ ح ِ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تیرچایی بخش ترکمان شهرستان میانه . کوهستانی و معتدل است . سکنه ٔ آن 708 تن است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، نخود، عدس و بزرک است و شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغ
حلمةلغتنامه دهخداحلمة. [ ح َ ل َ م َ ](ع اِ) سر پستان و آن دو باشد. || گیاه سعدان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || گیاهی است دیگر. || کنه ٔ خرد. (منتهی الارب ). یکی حَلَم و آن کنه ٔ خرد است . (از مهذب الاسماء). || کنه ٔ بزرگ . و این لغت از اضداد است . رجوع به حلم شود. || کرمی است که در چرم افت
أَحْلَامِفرهنگ واژگان قرآنچيزهايي که در خواب مي بينند(جمع حُلم يا حُلُم جمع حلم به معني آنچه که شخص خوابيده در خواب خود ميبيند ، و بعيد نيست که اصل در معناي آن تصوراتي باشد که انسان از داخل نفس خود بدون واسطه حواس ظاهري دارد ،عقل را هم حلم مينامند ، چون عقل عبارت است از استقامت تفکر ، و نيز از آن باب است که حد بلوغ و رشد را
حلماءلغتنامه دهخداحلماء. [ ح ُ ل َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حلیم . (منتهی الارب ) (دهار): علماء حلماء ابرار و اتقیاء. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
حلماتلغتنامه دهخداحلمات . [ ح َ ل َ ] (ع اِ) ج ِ حَلَمَة. (منتهی الارب ) (از مهذب الاسماء). رجوع به حلمة شود.
حلمتانلغتنامه دهخداحلمتان . [ ح َ ل َ م َ ](ع اِ) حس بویها بدان دو فزونی است که چون دو سر پستان از پیش دماغ بیرون آمده است و طبیبان او را حلمتان گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به حلمة شود.
حلمسیلغتنامه دهخداحلمسی . [ ح ِ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تیرچایی بخش ترکمان شهرستان میانه . کوهستانی و معتدل است . سکنه ٔ آن 708 تن است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، نخود، عدس و بزرک است و شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغ
حلمةلغتنامه دهخداحلمة. [ ح َ ل َ م َ ](ع اِ) سر پستان و آن دو باشد. || گیاه سعدان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || گیاهی است دیگر. || کنه ٔ خرد. (منتهی الارب ). یکی حَلَم و آن کنه ٔ خرد است . (از مهذب الاسماء). || کنه ٔ بزرگ . و این لغت از اضداد است . رجوع به حلم شود. || کرمی است که در چرم افت
زمین حلملغتنامه دهخدازمین حلم . [ زَ ح ِ ] (ص مرکب ) در بیت زیر ظاهراً کنایه از کسی که بسیار بردبار باشد : ردی دانش آرای یزدان پرست زمین حلم و دریادل و راددست .اسدی .
مدحلملغتنامه دهخدامدحلم . [ م ُ دَ ل ِ ] (ع ص ) اندازنده چیزی را از کوه ، یا در چاه اندازنده . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دحلمة، به معنی از کوه یا در چاه فروافکندن . رجوع به دحلمة شود.
متحلملغتنامه دهخدامتحلم . [ م ُ ت َ ح َل ْ ل ِ ] (ع ص ) به تکلف بردباری نماینده .(آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که به تکلف بردباری و شکیبائی کند. (ناظم الاطباء). || کودک پیه ناک . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شتر و کودک و ملخ و سوسمار فربه و پیه ناک . (ناظم
محلملغتنامه دهخدامحلم . [ م ُ ح َل ْ ل ِ ] (ع ص ) کسی که بردبار میگرداند و امر به بردباری می کند. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). بردبار گرداننده . (آنندراج ). رجوع به تحلیم شود.
ذوالحلملغتنامه دهخداذوالحلم . [ذُل ْ ح ِ ] (اِخ ) لقب عامربن ظَرِب العدوانی است . واو اوّل کس است که در امر خُنثی گفت نگاه کنند تا به کدام از دو مخرج بول راند و حکم به ذکور یا اناث بودن از آن روی کنند فجری به الحکم فی الأسلام . و هم اوست که بدختر خویش گفت هرگاه حکمی منکر کنم تو عصا بر سپر زن .