حلیتلغتنامه دهخداحلیت . [ ح ِل ْ ل ] (ع اِ) انغوزه . (ناظم الاطباء).انگزه . (آنندراج ). انکژه . (مهذب الاسماء). انگوزه و آن صمغ درخت انجدان است . انگژد. (زمخشری ). انقوزه .
حلیتلغتنامه دهخداحلیت . [ ح ِل ْ لی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) در تداول ، حلالی . روایی . مقابل حرمت .
حلتلغتنامه دهخداحلت . [ ح َ ] (ع مص ) حلت رأس ؛ ستردن موی سر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حلت دین ؛ ادای وام . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). وام گزاردن . || حلت درهمی کسی را؛ دادن درهمی او را. (منتهی الارب ). || لازم گرفتن پشت اسب را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب المو
حلطلغتنامه دهخداحلط. [ ح َ ] (ع مص ) سوگند یاد کردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ستیهیدن . (منتهی الارب ). لجاجت کردن . (از اقرب الموارد). || خشم گرفتن . (منتهی الارب ). غضب کردن . (اقرب الموارد). || شتابی کردن در کار.(از منتهی الارب ). اسراع در امری . (اقرب الموارد)
حیلتلغتنامه دهخداحیلت . [ ل َ ] (ع اِ) حیلة. مکر. دستان . تدبیر. غدر. بهانه . فریب . (ناظم الاطباء). زرق . دلغم . (لغت نامه ٔ اسدی ) : کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت ترادیدم به برنایی فسارآهخته و لانه . کسایی .می بدانید ک
هپلیتلغتنامه دهخداهپلیت . [ هَُ ] (فرانسوی ، اِ) نوعی از بی مهرگانند که دارای غلاف فسیلی می باشند و در طبقات گل سفید یافت میشوند. نزدیک به پنجاه نوع از آنها شناخته شده است . (از لاروس ).
شبهه ناکلغتنامه دهخداشبهه ناک . [ ش ُ هََ / هَِ ] (ص مرکب ) آنچه مورد شک و تردید است . آنچه که حلیت و حرمت آن ظاهر نیست .- لقمه ٔ شبهه ناک ؛ که حلال و حرام بودن آن مجهول باشد.
خوش گوشتیلغتنامه دهخداخوش گوشتی . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (حامص مرکب ) پاکیزگی گوشت . حلیت گوشت . || مرافقت با مردمان . خوش خلقی . || زود التیام پذیری بدن در مقابل خستگیها و جراحات .
تحلیلفرهنگ مترادف و متضاد۱. تجزیه ۲. تضعیف، گدازش، محوسازی ۳. حل کردن، گشودن، ۴. هضم کردن ۵. حلیت، روایی ۶. حلال سازی ۷. حلال شمردن، روا داشتن ≠ تحریم
حرمتلغتنامه دهخداحرمت . [ ح ُ م َ ] (ع مص ) حُرمة. ناروائی . نامباحی . ناروا شدن . (دهار). حرامی . حرام شدن . حرام گردیدن . ناشایستگی . مقابل حِلّیّت . رجوع به حُرمة شود. || بزرگداشت . احترام . آزرم . (محمودبن عمر ربنجنی ).
تحلیتلغتنامه دهخداتحلیت . [ ت َ ] (اِ) شعوری بنقل مجمعالفرس ، این کلمه را مرادف تنبلیت بمعنی بار اندک آورده و بدون تردید تصحیف تنبلیت و یا تملیت است . رجوع به این دو کلمه در همین لغت نامه و لسان العجم شعوری ج 1 ورق 272 ب شود.<