حمارلغتنامه دهخداحمار. [ ح َ مارر ] (ع اِ) ج ِ حَمارّة.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حمارة شود.
حمارلغتنامه دهخداحمار. [ ح ِ ] (اِخ ) ابن مالک یا مویلع. مردی بود از طایفه ٔ عاد که چهل سال مسلمان و اهل کرم و جود و بخشش بود. ده فرزند داشت که برای شکار بیرون رفتند و صاعقه ٔ آسمانی آنان راهلاک کرد و بدنبال این حادثه آن مرد، کافر شد و گفت :من خدایی را که فرزندان من را چنین نابود کرد نمی پرست
حمارلغتنامه دهخداحمار. [ ح ِ ] (اِخ ) مروان بن محمدبن مروان الحکم . چهاردهمین و آخرین خلفای اموی . رجوع به مروان شود.
حمارلغتنامه دهخداحمار. [ ح ِ ] (ع اِ) خر. (منتهی الارب ). حیوان اهلی معروفی است و قسمی از آن وحشی است و آنرا حمار وحش خوانند. الاغ . درازگوش : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بیطعم که در کام حمار آید. ناصرخسرو.سر ز کمند خرد چ
حمارلغتنامه دهخداحمار. [ ح ِ ] (اِخ ) (ذوالَ ...) لقب اسود عنسی کذاب بود که دعوی پیغمبری کردو خری سیاه و تعلیم یافته داشت و به آن میگفت که پروردگار خود را سجده کن ، آن خر بسجده میافتاد و به او میگفت از سجده بنشین ، آن می نشست . (از منتهی الارب ).
عمایرلغتنامه دهخداعمایر. [ ع َ ی ِ ] (اِخ ) فخذی است از قبیله ٔ خالد که در ساحل خلیج فارس ساکنند و منطقه ٔ آنان محدود است از شمال به وادی مقطع، از جنوب به ناحیه ٔ بیاض و از مغرب به منطقه ٔ صَمّان . (از معجم قبائل العرب از قلب جزیرةالعرب فؤاد حمزة ص 147).
همارلغتنامه دهخداهمار. [ هََ ] (اِ) اندازه باشد. (برهان ). || حساب را نیز گویند که شمردن چیزی باشد. (برهان ). رجوع به آمار شود.
حمارسلغتنامه دهخداحمارس . [ ح ُ رِ ] (ع ص ) سخت . (منتهی الارب ). شدید. (اقرب الموارد). || شیر. اسد. || دلاور. (منتهی الارب ). جری المقدام . (اقرب الموارد).
حمارانلغتنامه دهخداحماران . [ ح ِ ] (ع اِ) دو سنگ برپاکرده که بر آنها سنگ دیگر نهند که علاة باشد و عرب بر آن کشک خشک کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : لاتنفع الشاوی فیها شاته و لا حمارا و لا علاته .راجز (از اقرب الموارد).
حمارقبانلغتنامه دهخداحمارقبان . [ ح ِ ق َب ْ با ] (ع اِ مرکب ) جنبنده ٔ کوچکی است . (اقرب الموارد). کرمی است که پاهای بسیار دارد و بفارسی خرک گویند. (منتهی الارب ). ج ، حُمُرقبان . نوعی از ملخ گیاهی است . (صراح ). خرک خاکی .(بحر الجواهر). پاشنه گز. (خواص الحیوان ). پاشنه گزک .حمارالبیت . حمارالار
حمارویهلغتنامه دهخداحمارویه . [ ] (اِخ ) ابن طولون ، مکنی به ابوالجیش . نام امیر دوم از امرای بنی طولون که در زمان خلفای عباسی در مصر حکومت میکردند. در تاریخ 270 هَ . ق . پس از وفات پدر بمسند امارت جلوس نمود وپس از چندی بمراجعت بمصر مجبور شد و پس از یک سال بجانب
حمار وحشیلغتنامه دهخداحمار وحشی . [ ح ِ رِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گورخر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و گورخر شود.
حمارسلغتنامه دهخداحمارس . [ ح ُ رِ ] (ع ص ) سخت . (منتهی الارب ). شدید. (اقرب الموارد). || شیر. اسد. || دلاور. (منتهی الارب ). جری المقدام . (اقرب الموارد).
حمارانلغتنامه دهخداحماران . [ ح ِ ] (ع اِ) دو سنگ برپاکرده که بر آنها سنگ دیگر نهند که علاة باشد و عرب بر آن کشک خشک کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : لاتنفع الشاوی فیها شاته و لا حمارا و لا علاته .راجز (از اقرب الموارد).
حمارقبانلغتنامه دهخداحمارقبان . [ ح ِ ق َب ْ با ] (ع اِ مرکب ) جنبنده ٔ کوچکی است . (اقرب الموارد). کرمی است که پاهای بسیار دارد و بفارسی خرک گویند. (منتهی الارب ). ج ، حُمُرقبان . نوعی از ملخ گیاهی است . (صراح ). خرک خاکی .(بحر الجواهر). پاشنه گز. (خواص الحیوان ). پاشنه گزک .حمارالبیت . حمارالار
حجرالحمارلغتنامه دهخداحجرالحمار. [ ح َ ج َ رُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) مهره ٔ خر. سپید و بزرگ و درشت میباشد و در پس گردن بعض خران یافت شود. دفع زهرها کند. (نزهةالقلوب حمداﷲ مستوفی ).
حرزةالحمارلغتنامه دهخداحرزةالحمار. [ ح َ زَ تُل ْح ِ ] (ع اِ مرکب ) حجرالحمار. (فهرست مخزن الادویة).
حافرالحمارلغتنامه دهخداحافرالحمار. [ ف ِ رُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) سم خر است ، چون از سم راست وی نگینی سازند و مصروع باخود نگاه دارد صرع از وی زایل شود. دیسقوریدوس گویدسمهای خر چون بسوزانند و بیاشامند چهل روز متواتر هر روز به وزن فلخنارن (و در نسخه ای : ملختادن . و در نسخه ای : فلحثازن ) مصروع را نا
خس الحمارلغتنامه دهخداخس الحمار. [ خ َس ْ سُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) شنگار. شنجار. (منتهی الارب ). بقلةالیهودیه و قسمی از آن که دشتی باشد ضُنخُس نام دارد، انقلیا. حمیرا. خالوما. قالقس نوع کبیر شنجار. (یادداشت بخط مؤلف ).