حویجلغتنامه دهخداحویج . [ ح َ ] (ع اِ) آنچه دیگ را باید پختن را. دیگ افزار. دیگ ابزار. || تضیقاً؛ زردک . گرز. کزر اصطفلین . جزر. اسطافولینس . کلمه ٔهویج از حوائج القدر آمده است و با هاء هوز غلط است . (یادداشت مرحوم دهخدا) : خداوند تعالی حمالی را بدرخانه ٔ وی فرستاد با
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
حوجلغتنامه دهخداحوج . [ ح َ ] (ع اِمص ) سلامت . (اقرب الموارد) (آنندراج ). گویند: حوجاً لک ؛ اَی سلامة. (اقرب الموارد) (آنندراج ) (محیط المحیط) . || (مص ) نیازمند شدن . (منتهی الارب ). حاجتمند شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ).
حویجاءلغتنامه دهخداحویجاء. [ ح ُ وَ ] (ع اِ) حاجت . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ما فیه حویجاء ولالویجاء؛ اَی حاجة. (مهذب الاسماء). رجوع به حوجاء شود. || راه مخالف پیچیده : خذ حویجاء من الارض ؛ اَی طریقاً مخالفاً ملتویا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تره حویجکلغتنامه دهخداتره حویجک . [ ت َ رَ/ رِ ح َ ج َ ] (اِ مرکب ) گیاهی خودرو دشتی است که برگ آن به برگ حویج (زردک ) ماند و در آشها کنند و این نام در کرج معمول است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
حاویجلغتنامه دهخداحاویج . (اِ) آنچه بالای دیگ پخته اندازند برای خوشبوئی مانندادرک و زیره و قرنقل و جز آن . (آنندراج ) . حویج .
هویجلغتنامه دهخداهویج . [ هََ ] (اِ) حَویج . نوعی رستنی که بیخ آن را خام یا پخته خورند همچون چغندر. زردک . گزر. رجوع به گزر شود.
ابومقاتللغتنامه دهخداابومقاتل . [ اَ م ُ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) گزر. جزر. (مهذب الأسماء) (السامی فی الأسامی ). زردک . حویج .
مرغخانهلغتنامه دهخدامرغخانه . [ م ُ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جای نگهداری مرغان : مشرف حویج خانه و مطبخ و مرغخانه و ایاغی خانه با یک شخص بوده . (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 63).
حویجاءلغتنامه دهخداحویجاء. [ ح ُ وَ ] (ع اِ) حاجت . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ما فیه حویجاء ولالویجاء؛ اَی حاجة. (مهذب الاسماء). رجوع به حوجاء شود. || راه مخالف پیچیده : خذ حویجاء من الارض ؛ اَی طریقاً مخالفاً ملتویا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تحویجلغتنامه دهخداتحویج . [ ت َح ْ ] (ع مص ) کج گردانیدن کسی را از راه . || گذاشتن طریق خود در هوای وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).