خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ ] (ع مص ) دوختن درز موزه و جز آن . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ) (از تاج المصادر بیهقی ) : برای آنکه خرازان گه خرزکنند از سبلت روباه درزن . خاقانی .ریسمان و سوزنی نی وقت خرزآنچن
خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ رَ ] (اِخ ) نام شهر و مدینه ای است . (از شرفنامه ٔ منیری ) (از برهان قاطع). در حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین آمده است : این کلمه در حدود العالم و معجم البلدان نیامده است و ظاهراً تصحیف خزر باید باشد.
خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ رَ ] (ع اِ) مهره . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ).- خرزالظهر ؛ مهره ٔ پشت . (منتهی الارب ). || اسباب خرده فروشی را گویند از مهره و آیینه و شانه و امثال آن ، چه خرزی خرده فروش باشد. (از برهان قاطع). در حاشیه ٔ بره
خرزفرهنگ فارسی عمید۱. دوختن.۲. (اسم) مهره، دانههای شیشهای و گلی، صدف، و مانند آن که به نخ کشیده میشود.
خرشلغتنامه دهخداخرش . [ خ َ ] (ع مص ) خراشیدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). مرحوم دهخدا این مصدر را تعریب مصدر خراشیدن فارسی دانسته اند. || کسب برای عیال خود کردن و طلب رزق نمودن .(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ): خ
خرشلغتنامه دهخداخرش . [ خ َ رَ ] (ع اِ) متاع فرومایه ٔ خانه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). ج ، خُروش .
خرشلغتنامه دهخداخرش . [ خ َ رِ ] (اِ) کسی که از روی هزل و مسخرگی بر وی خنده کنند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مسخره . دلقک . (یادداشت بخط مؤلف ). || استهزاء. ریشخند. (ناظم الاطباء).
خرشلغتنامه دهخداخرش . [ خ َ رِ ] (ع ص ) آنکه خوابش نیاید. خَرْش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خرزفةلغتنامه دهخداخرزفة. [ خ َ زَ ف َ ] (ع مص ) بلند و پست کردن مردم دستها را در رفتار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خرزادخسرولغتنامه دهخداخرزادخسرو. [ خ ُ خ ُ رَ] (اِخ ) بنابر قول طبری این شخص قبل از یزدجرد آخر ملوک عجم ، که پسر شهریاربن کسری پرویز بود و زوال ملک عجم بر دست او بود، بر تخت نشست . (از حاشیه و متن مجمل التواریخ و القصص ص 38). رجوع به خرزاد شود. درحاشیه ٔ مجمل التو
خرزاتلغتنامه دهخداخرزات . [ خ َ ] (ع اِ) ج ِ خَرْزة. رجوع به خرزه شود.- خرزات الملک ؛ جواهر تاج پادشاه . (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). چون سالی بر پادشاهی میگذشت او بر تاج خود خرز می افزود که علامت مدت سلطنت او باشد. (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به
مورشفرهنگ فارسی معین(رِ) (اِ.) 1 - مهرة ریز که در رشته کشند و زنان در گردن و مچ بندند؛ خرز. 2 - سکوی دکان ، صفه که بر آن نشینند.
مخشلبیلغتنامه دهخدامخشلبی . [ م َ ش َ ل َ بی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به «مخشلب » و آن «خرز» است . (از انساب سمعانی )(لباب الانساب ). و رجوع به ماده ٔ قبل و مخشلب شود.
ثتملغتنامه دهخداثتم . [ ث َ ] (ع مص ) انداختن زن بچه ٔ شکم خود را. || تباه کردن . || ثتم زن خرز خویش را؛ تباه کردن او مهره های خود را: ثتمت المراةُ خرزها؛ یعنی فاسد کرد زن مهره های خود را.
خرزفةلغتنامه دهخداخرزفة. [ خ َ زَ ف َ ] (ع مص ) بلند و پست کردن مردم دستها را در رفتار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خرز چینیلغتنامه دهخداخرز چینی . [ خ َ زِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خرز یمانی . جِزْع . رجوع به خرزیمانی شود.
خرز یمانیلغتنامه دهخداخرز یمانی . [ خ َ زِ ی َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جِزْع . خرز چینی . (یادداشت بخط مؤلف ).
باخرزلغتنامه دهخداباخرز.[ خ َ ] (اِخ ) ناحیه ایست دارای قریه های بزرگ که قصبه ٔ آن مالین است بین نیشابور و هرات . و اصل آن به پهلوی بادهرزه باشد زیرا محل وزش بادهاست و دارای 168 قریه است . (معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ). نام قصبه ایست در خراسان . (برهان ) (فر
مخرزلغتنامه دهخدامخرز. [ م ِ رَ ] (ع اِ) درفش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). درفش کفش دوزان . (ناظم الاطباء).
مخرزلغتنامه دهخدامخرز. [ م ُ خ َرْ رَ ] (ع ص ) هر مرغ که بر بازوهای وی نقش و نگار باشد مانند خرز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). هر حیوان پرنده ٔ کوچکی که بر بالهای وی نقش و نگاری باشد مانند خرزة. || گوهر. (ناظم الاطباء).
گواخرزلغتنامه دهخداگواخرز. [ گ ُ خ َ ] (اِخ ) ناحیه ٔ باخرز یا گواخرز، در جنوب جام و در خاور رودخانه ٔ هرات است و در آنجا مجرای آن رودخانه به سمت شمال می پیچد. کرسی باخرز شهر مالین بود... (سرزمینهای خلافت شرقی تألیف لسترنج ترجمه ٔ محمود عرفان ص 382).
میان ولایت باخرزلغتنامه دهخدامیان ولایت باخرز. [ وِ ی َ ت ِ خ َ ] (اِخ ) از بلوکات ولایت باخرز و خواف خراسان . عده ٔ قرا: 30. مساحت : 36 فرسخ ،مرکز: مشهدریزه ، حد شمالی : تربت شیخ جام ، شرقی : پایین ولایت ، جنوبی : پایین خواف ، غربی : با