خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِ) بانگ وفریاد بی گریه . (از برهان قاطع) (لغت نامه ٔ اسدی ). غریو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ). فریاد. نفیر. نعره . غیه . آواز. داد. آوا. (یادداشت بخط مؤلف ). وعی . عائهة. صراخ . (منتهی الارب ) : چند بردارد این هری
خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان امجر بخش جبال بارز شهرستان جیرفت ، واقع در 62هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 6هزارگزی جنوب راه مالرو مسکون به کروک . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="l
گروهپردازchorus 2واژههای مصوب فرهنگستاننوعی واحد پردازش نشانک/ سیگنال در موسیقی الکترونیکی که تکخوانی یا تکنوازی را به همخوانی یا گروهنوازی تبدیل میکند
همسُرایان دوگروهیdouble chorusواژههای مصوب فرهنگستانهمسُرایانی که در دو گروه، به تناوب یا همزمان ، قطعهای واحد را با یکدیگر اجرا میکنند
همسُراییchorus 4واژههای مصوب فرهنگستانقطعهای برای گروه همسُرایان که اغلب پویهای از یک اثر بزرگ است
برگردان 1chorus 1, refrain, burdenواژههای مصوب فرهنگستانقسمتی از متن یا موسیقی که در یک قطعۀ چندبندی بعد از هر بند تکرار میشود
همسُرایانchorus 3, choir 2واژههای مصوب فرهنگستانگروه خوانندگانی که آثار آوازی را بهصورت دستهجمعی اجرا میکنند
خروشینتلغتنامه دهخداخروشینت . [خ ِ ] (ص ) سخت و سهمگین . این کلمه از واژه ٔ خروت مشتق شده است . رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 274 شود.
خروشادلغتنامه دهخداخروشاد. [ خ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان ، واقع در 11هزارگزی جنوب فلاورجان و 2هزارگزی راه عمومی گرکن . این دهکده جلگه و معتدل است . آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات . ش
خروشانلغتنامه دهخداخروشان . [ خ ُ ] (ق ، نف ) در حال خروشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خروش با همه ٔ معانی آن شود : خروشان و کفک افکنان و سلیحش . خسروی .گرانمایه فرزند در پیش اوی از ایوان برون شد خروشان بکوی . <p class="aut
خروشاندنلغتنامه دهخداخروشاندن . [ خ ُ دَ ] (مص ) بخروش واداشتن . بخروش و صدا دستور دادن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خروش کردنلغتنامه دهخداخروش کردن . [ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خروش برآوردن : اهل آن نواحی همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم . (تاریخ بیهقی ).گر از ناخوشی کرد برمن خروش مرا ناخوش از وی خوش آمد بگوش .سعدی (بوستان ).
خراش و خروشلغتنامه دهخداخراش و خروش . [ خ َ ش ُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )داد و فریاد. قال و مقال . جار و جنجال : ناسور... سرخر خمخانه جوش کرداز درد... چو خرس خراش و خروش کرد.سوزنی .
جوش و خروشلغتنامه دهخداجوش و خروش . [ ش ُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمرکب ) داد و فریاد و هیاهو برای پیشرفت امری . || غلیان و صدایی که از آن برخیزد : خمها همه در جوش و خروشند ز مستی وآن می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است .حافظ.
مخروشلغتنامه دهخدامخروش . [ م َ ] (ع ص ) خراشیده شده ، مشتق از خرش بالفتح که به معنی خراشیدن است و در این لفظ نوعی از قبیل توافق لسانین است در عربی و فارسی . (غیاث ) (آنندراج ). || شتری که بر وی داغ خراش نهاده باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
نخروشلغتنامه دهخدانخروش . [ ن َ رَ وِ ] (ع ص )جرو نخروش ؛ توله سگ به حرکت آمده . || کلب نخروش ؛ سگ جنگجو. (ناظم الاطباء). رجوع به نخورش شود.
پرخروشلغتنامه دهخداپرخروش . [ پ ُ خ ُ ] (ص مرکب ) پرغوغا. پرآواز : جهان گشت ز آواز او پرخروش برانگیخت گرد و برآورد جوش . فردوسی .همی کوه پرناله و پرخروش همی سنگ خارا برآمد بجوش . فردوسی .زمین پرخروش